حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

روایت محرم (۳)

امام ایستاد و خطبه ای کربلایی خواند : « اما بعد... می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است ! جهان تغییر یافته ، منکَر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است . » «زنهار ! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است ، من درمرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از قِبَل آن می رسد ، اگر نه ، چون به بلا امتحان شوند ، چه کم هستند دینداران .»

 

راوی

آه از رنجی که دراین گفته نهفته است ! و اما سرّالاسرار این خطبه در این عبارت است که «لیرغب المؤمن فی لقاء ربه٬ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود.‌» یعنی دهر بر مراد سفلگان می چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته می رسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود... پس ای دل ، شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم! می گویی : مگر سر امام عشق را برنیزه ندیده ای و مگر بوی خون را نمی شنوی ؟ کار از کار گذشته است . قرن هاست که کار ازکار گذشته است ... اما ای دل ، نیک بنگر که زبان رمز ، چه رازی را با تو باز می گوید :‌کلّ ارض کربلا و کلّ یوم عاشورا. یعنی اگرچه قبله در کعبه است، اما فَاَینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ. یعنی هر جا که پیکر صد پاره تو بر زمین افتد ، آنجا کربلاست ؛ نه به اعتبار لفظ و استعاره ، که در حقیقت . و هر گاه که عَلَم قیام تو بلند شود عاشوراست ؛باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره . و اگر آن قافله را قافله عشق خواندیم در سفر تاریخ ، یعنی همین.

لیرغب المؤمن فی لقاء ربه ... عجب رازی در این رمز نهفته است ! کربلا آمیزه کرب است و بلا ... است . و آن تشنگی که کربلاییان کشیده اند ، تشنگی راز است. و اگر کربلاییان تا اوج آن تشنگی ـ که می دانی ـ نرسند ، چگونه جانشان سرچشمه رحیق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور که شنیده ای بهشتیان را می خورانند ،‌میکده اش کربلاست و خراباتیانش این مستانند که اینچنین بی سرودست و پا افتاده اند . آن شراب طهور را که شنیده ای ، تنها تشنگان راز را می نوشانند و  ساقی اش حسین است ؛ حسین از دست یار می نوشد و ما از دست حسین.

الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

عمر بن سعد ابی وقاص نخست مایل نبود که امر میان او و امام حسین(ع) به پیکار کشد... هر کسی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر ازانتخاب خواهد شد وعمر سعد را نیز ساعتی اینچنین فراخواهد رسید . اما اکنون او می گریزد و دهر نیز در کمینش ، که او را به این لیله القدر بکشاند. عمربن سعد فرزند سعد ابی وقاص است ، فاتح قادسیه ، و یکی از آن ده تنی که می گویند رسول خدا هنگام مرگ از آنان رضایت داشته است . هنوز نیم قرن از رحلت رسول خدا نگذشته ، این پسر سعد ابی وقاص است که در برابر فرزند رسول الله(ص) و وصی او ایستاده است . ابن سعد تلاشی بسیار کرد تا کارش به پیکار با حسین بن علی(ع) نکشد ، اما دهر هیچ کس را نا آزموده رها نمی کند ؛ صبورانه در کمین می نشیند تا تو را به دام امتحان درآرد و کارت را یکسره کند که ان ربک لبالمرصاد . از گفت و گوهایی که پیش از تاسوعا بین ابی سعد و امام گذشته است خوب می توان دریافت که او کیست . امام می فرماید :« مگر از خدای پروا نداری ؟ خدایی که معادت به سوی اوست. عزم پیکار بامن کرده ای حال آنکه مرا نیک می شناسی و می دانی که فرزند کیستم . بیا و این قوم را واگذار و با من همراه شو تا به خدا نزدیک شوی.» ابن سعد گاهی مایملکش را بهانه کرد و گاهی خانواده اش را ... تا اینکه امام امید از او بازگرفت و برخاست که بازگردد در حالی که می گفت :« چه می اندیشی ؟ آیا نمی دانی که به زودی تو را در بستر خواهند کشت و در قیامت نیز رحمت خدا از تو دریغ خواهد شد؟امیدوارم که از گندم عراق جز اندک زمانی بهره مجویی .» و این سخن دامی است که دهر در کمین ابن سعد گسترده است تا لب به تمسخر بگشاید که :« اگر به گندم دست نیافتم ، جو که هست !» و با این سخن به پرتگاه لعنت خدا در افتد . آیا هنوز عمرسعد را امید نجاتی هست؟ تلاش امام برای آنکه عمرسعد را از ورطه ای که در آن گرفتار افتاده بود نجات بخشد به جایی نرسید . در تاریخ ها آمده است که امام تا پیش از عصر تاسوعا بارها با او به گفت و گو نشست و اگر چه از آنچه دراین دیدارها گذشته است جز همان مختصر که ذکر شد هیچ چیز نمی دانیم ، اما سیره سیاسی امام حسین(ع) از آنچنان روشنایی و صفایی برخوردار است که هیچ جای شبهه ای باقی نمی گذارد.

 

راوی

پر روشن است که امام حسین(ع) در مرداب وجود عمر سعد به جست و جوی کدام گوهر نابی آمد است : شاید در این مرداب که روزگاری با اقیانوس های آزاد پیوند داشته است هنوز نشانی از حیات باشد، شاید در این مدفن تاریکی که عمرسعد فطرت الهی خویش را در آن به خاک سپرده است هنوز روزنه ای رو به آفتاب گشوده باشد .امام آفتاب کرامتی است که خود را از ویرانه ها نیز دریغ نمی کند. آسمان را دیده ای که چگونه در گودال های حقیر آب نیز می نگرد؟ آب را دیده ای که چگونه پست ترین دره ها را نیز از یاد نمی برد؟ چگونه می توان کار پاکان را قیاس از خود گرفت ؟‌ امام رابا خداوند عهدی است که غیر او را در آن راهی نیست ، و بر همین پیمان است که امام پای می فشارد .نه ، این راز نه رازی است که با من و تو درمیان نهند . ولایت امام بر مخلوقات ولایت خداست، یعنی همه ذرات عالم ، از پای تا سر ، بقایشان به جذبه عشقی است که آنان را به سوی امام می کشد، اما خود از این جذبه بی خبرند . اگر او کشکشانه ما را به کوی دوست نکشد و بر پای خویش رهایمان کند، یاران ، همه از راه باز می مانیم . آسمان را دیده ای که از او بلندتر هیچ نیست ، اما درگودال های حقیر آب نیز می نگرد؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست و جوی نشانی از دریاست، دریای آزاد ، دریایی که به اقیانوس راه دارد. زهیر بن قین هر چند خود نمی خواست، اما امام آن عهد فراموش شده را با او تازه کرد.

عمرسعد نمی خواست که کار او با امام به پیکار بینجامد . این حقیقت از مَطلع نامه ای که برای ابن زیاد نگاشته معلوم است :« خداوند آتش را خاموش کرد و اتفاق برقرار شد و کار امت به صلاح آمد .»... با این همه قصد دارد که باطن خویش را از ابن زیاد کتمان کند. اما ابن زیاد زیرک تر از آن بود که فریب عمرسعد را بخورد و گفت :« این نامه مرد خیرخواهی است که امیر خویش را اندرز گفته و دل بر قوم خویش سوزانده است.» دست تقدیر همه لوازم را یکجا گرد آورده است تا آنچه باید، به انجام رسد . «شمر بن ذی الجوشن » نیز حاضر است تا ابن زیاد را با سخنان خویش در آنچه قصد کرده است تشجیع کند... اگر خداوند انسان را رها کند ،‌دهر نیز با او همداستان می شود. اما به راستی مگر تا کجا می توان شرور بود که خداوند انسان را در کاری اینچنین زشت یاری کند؟ شمر از جانب ابن زیاد مأمور شد تا امریه او را به عمر سعد برساند و اگر آن شوربخت از جنگ با حسین سرباز زد، خود به جای او بنشیند و عمرسعد را گردن بزند و سرش را برای ابن زیاد بفرستد . او نامه ابن زیاد را به عمرسعد رساند و منتظر ماند تا جواب آن را دریافت کند. ابن زیاد نوشته بود :« من تو را به جانب حسین نفرستاده ام که دست از او برداری و وقت را بیهوده بگذرانی . بنگر که اگر حسین و اصحابش تسلیم رأی من شدند ، آنان را به مسالمت نزد من گسیل دار و اگر نه ... برآنان حمله بر و خونشان را بریز و پیکرشان را مُثله کن که حق آنها این است . آنگاه که حسین کشته شد، او را زیر سم ستوران بینداز و بر سینه و پشتش اسب بتاز ، که ناسپاس است و مخالف . من می دانم که این کار پس ازمرگ او را زیانی نخواهد رساند ، اما عهد کرده ام که با او اینچنین کنم . چنان که به امرما عمل کنی ، پاداشت پاداش کسی است که مطیع فرمان بوده است ، و اگر نه ، از مقام خود کناره گیر و امر لشکر را به شمر بن ذی الجوشن بسپار که باقی را او خود می داند .»

عمر بن سعد به روشنی دریافت که شمربن ذی الجوشن در این میانه چه کرده است .او می دانست که حسین بن علی تسلیم نخواهد شد . این جمله ای است که از او در وصف حسین نقل کرده اند که خطاب به شمر گفته است :« والله همان دلی را که علی داشت در میان دو پهلوی پسرش نهاده اند.» آنگاه فرماندهی لشکر پیاده را به او سپرد و آماده جنگ شد.» شامگاه تاسوعا عمربن سعد چون قصد کرد که حمله آغاز کند فریاد کرد :« یا خیل الله ، ارکبی و ابشری ! ـ لشکرخدا سوار شوید؛‌ مژده باد شما را به بهشت .» و عجبا! این همان کلامی است که پدرش سعد ابی وقاص در جنگ قادسیه بر زبان آورده بود . آیا به راستی عمر بن سعد نمی داند که چه می کند‌ ، یا خود را به نادانی زده است؟

 

راوی

هنوز نیم قرن از حجه الوداع نگذشته ، امت محمد(ص) تیغ بر اوصیای او کشیده اند و با نام اسلام ، قلب اسلام را که امام است ، می درند! اجسامشان به جانب قبله نماز می گزارند ، اما ارواحشان هنوز همان اصنامی را می پرستند که ابراهیم شکسته بود. اجسامشان به جانب قبله نماز می گزارند، اما ارواحشان با باطن قبله که امامت است، پیکار می کنند. جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد ، چه سود که بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها می کندو خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی می گیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند. و ای کاش تا همین جا بسنده می کرد و قلب قبله را با تیغ نمی درید! عجبا! جهان را ببین که چه سان وارونه می شود! افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی امن یمشی سویا علی صراط مستقیم

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی

روایت محرم (۲)

قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا... این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.

... و تو ، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون ، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ، پای به سیاره زمین نهاده ای ، نومید مشو ، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان ، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی... یاران! شتاب کنید ، قافله در راه است . می گویند که گناهکاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهکاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند . آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است ، که او سرسلسله خیل پشیمانان است ، و اگر نبود باب توبه ای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است ، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان ، در این برهوت گمگشتگی وا می ماند . « زهیر بن قَین بَجلی » را که می شناسید ! مردانی از قبیله « بنی فزاره » و « بجیله » گویند : « آنگاه که ما همراه با زهیربن قین بجلی از مکه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با کاروان حسین بن علی همسفر شدیم .» آنها می گویند که : « ما را ناگوارتر از آنکه با او در جایی هم منزل شویم ، هیچ چیز نبود... چرا که زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفه سوم بود .» « ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم . برسفره غذا نشسته بودیم که فرستاده ای از جانب حسین(ع) آمد و سلام کرد و با زهیرگفت :‌ابا عبدالله الحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت کنم و ما هر آنچه را که در دست داشتیم ،‌انداختیم و خموش نشستیم ،‌ آنچنان که گویا پرنده ای بر سر ما لانه ساخته است . » « ابی مخنف » گوید : از « دَلهم » دختر  « عمرو» که همسر زهیر بود ، اینچنین روایت شده است :‌ « من به زهیر گفتم :‌آیا فرزند رسول(ص) خدا تو را دعوت می کند و تو از رفتن امتناع می ورزی ؟ سبحان الله ! بهتر نیست که به خدمتش بروی ، سخنش را بشنوی و سپس بازگردی ؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت ، اما دیری نگذشت که با چهره ای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمه اش را بکنند و راحله اش را نزدیک امام حسین(ع) برند . آنگاه مرا گفت که تو را طلاق می گویم ؛ ازاین پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست ،‌چرا که نمی خواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کرده ام که به حسین(ع) بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم . سپس مَهر مرا پرداخت و به یکی از عموزاده هایش واگذاشت تا مرا به خانواده ام برساند ... آنگاه به یارانش گفت : از شما هر که می خواهد ، مرا پیروی کند ،‌و اگر نه ، این آخرین دیدار ماست . بگذارید تا حدیثی را از سال ها پیش ، آنگاه که در سرزمین« بَلَنجَر » از بلاد خزر نبرد می کردیم برای شما نقل کنم ... از سلمان فارسی ،‌که چون ما را از کثرت غنایمی که به چنگ آورده بودیم خشنود دید ، فرمود : اگر امروز اینچنین خشنود شده ای ، آن روز که سرور جوانان آل محمد(ص) را درک کنی و در رکاب او شمشیر زنی ، تا کجا خشنود خواهی شد ؟ یاران ! اکنون آن تقدیر محتومی که انتظار می کشیدم مرا دریافته است و باید شما را وداع گویم .» و از آن پس ، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست . « عبدالله » پسر « سلیم » و « مذری » پسر « مشمعل » که هر د و از طایفه « بنی اسد » بوده اند، گفته اند که ما چون از مناسک حج فارغ شدیم در این اندیشه بودیم که هر چه سریع تر خود را به کاروان حسین برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید . شتاب کردیم و چون در منزل « زَرود» خود را به آن حضرت رساندیم ، مردی از اهالی کوفه را دیدیم که با دیدن کاروان حسین بن علی(ع) به بیراهه زد تا با او رودر رو نشود . امام که ایستاده بود تا او را ببیند ، دل از او برید و به راه افتاد . ولکن ما خود را به او رساندیم تا از اخبار کوفه جویا شویم . از قبیله اش پرسیدیم و چون دانستیم که او نیز از بنی اسد است سؤال کردیم : « در کوفه چه خبر بود ؟» و او پاسخ داد : « من کوفه را ترک نکردم مگر آنکه دیدم کشته های مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را که در بازار بر زمین می کشند .» بازگشتیم وهمپای کاروان امام آمدیم تا شامگاهی که درمنزل « ثعلبیه » فرود آمد. فرصتی شد که به خدمت او رسیدیم و عرض کردیم : « رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبری است که اگر بخواهی آشکارا و یا پنهانی بر تو بازگو کنیم .»

امام نگاهی به اصحاب خویش انداخت و جواب داد :« من چیزی از ایشان پنهان ندارم.» گفتیم :« آن سوار را که دیروز غروب هنگام در منزل زرود از شما کناره گرفت به یاد می آورید ؟ ... او مردی بود از قبیله بنی اسد ، خردمند و راستگو ، که ما را از آنچه در کوفه گذشته است خبر داد ... می گفت که هنوز از کوفه خارج نشده ، دیده است جنازه های مسلم و هانی را که در بازار بر زمین می کشیده اند .» امام فرمود :« انا لله وانا الیه راجعون ، رحمت خدا بر ایشان باد !» و این سخن را چند بار تکرار کرد .

گفتیم : « از همین منزل بازگردید. ما در کوفیان نمی بینیم که به یاری شما قیام کنند و چه بسا که شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند . » امام (ع) نگاهی به پسران عقیل کرد و از آنان پرسید که رأی شما در شهادت پدرتان مسلم چیست . آنان گفتند :« والله ما بازنگردیم مگر انتقام خون او را بازگیریم و یا همچون او به شهادت رسیم .» امام رو به ما کرده و فرمود : « بعد از آنها خیری در حیات نیست.» ... و ما دانستیم که امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت. کاروان عشق شب را در آن منزل بیتوته کردند . سحرگاهان به فرموده امام آب بسیار برداشتند و کوچ کردند تا منزلگاه « زُباله» ، که درآنجا امام را خبر رسید که قیس بن مسهر نیز به شهادت رسیده است . در بعضی ازمقاتل تردید کرده اند که آیا نام این فرستاده امام ، قیس بن مسهّر بوده است و یا « عبدالله بن یَقطُر » (برادر رضایی امام ) ، لکن درنحوه شهادت این مظلوم اختلافی در مقاتل وجود ندارد. او را از طَمار قصر به زیر افکنده اند و سرش را «عبدالملک بن عُمَیر »، قاضی کوفه از تن جدا کرده است .

راوی

اکنون هنگام آن است که در قافله امام ، صف اصحاب عاشورایی از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرایان جدا شود، چرا که دیگر همه می دانند کوفه در تسخیر ابن زیاد است .از کوفه نسیم مرگ می وزد، نسیمی که بوی خون گرفته است... اما هنوز راه های بازگشت مسدود نیست و بیابان ، وادی حیرتی است که از اختیار انسان تا جبروت حق گسترده است . برای آنان که دل به امام نسپرده اند، این وادی ، عرصه بی فردای دهشتی طاقت فرساست . اما برای اصحاب عاشورایی امام عشق ... آنها درکوی دوست منزل گرفته اند واینچنین ،از زمان و مکان و جبر واختیار گذشته اند ... این باد نیست که بر آنان می وزد؛ آنها هستند که برباد می وزند . آنها از اختیار خویش گذشته اند تا جز آنچه او می فرماید اراده ای نکنند و چون اینچنین شد ، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع می شود . آیینه را رسم این است که « انا الشمس » بگوید ، اما تو او را اذن مده تا این « انا » را حجاب «هو» کند .

درمنزلگاه زباله ، امام حسین(ع) کاروان را گردآورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیارخویش واگذاشت که بروند یا بمانند . آمده است که در اینجا مردم با شتاب از کنار او پراکنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ که می شناسی ـ دیگر کسی با او نماند .

راوی

ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند ! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد ؟ ای دل! نیک بنگر تا قلاّده دنیا ا برگردنشان ببینی و سررشته قلاّده را ، که در دست شیطان است . آنان می انگارند که این راه را به اختیار خویش می روند ، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد. قافله عشق ازمنزلگاه  « شَراف » نیز گذشت. اولِ روز را که آزار گرما کمتر است ، همچنان رفتند . نزدیک ظهر ، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر می گوید. فرمود: « الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت : « نخلستانی به چشمم رسیده است .»... اما آنچه او دیده بود ، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی » بود همراه به هزار سوار که می آمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد . نیزه هایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ ، و پرچم هایشان گویی بال سیاه غُراب بود.

راوی

از این سوی، آنک ، سپاه فاجعه نزدیک می شود... اما از دیگر سوی ، این سیاره سرگردان حُر است که در مدار کهکشانی اش با شمس وجود حسین اقتران می یابد و لاجرم ، جاذبه عشق او را به مدار یار می کشاند . امام کاروان خویش را به جانب کوه «ذوحُسُم » کشاند تا از راه آنان کناره گیرد و چون به دامنه کوه ذوحُسُم رسیدند و خیمه ها را برافراشتند ،‌حربن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید ، سراپا پوشیده در سلاح ، تا آنجا که جز چشمانش دیده نمی شد . امام پرسید : «کیستی ؟» و حر پاسخ گفت :« حُربن یزید » امام دیگر باره پرسید: « با مایی یا بر ما ؟» و حر پاسخ گفت :« بل علیکم » آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید ، بنی هاشم را فرمود که سیرابشان کنند ؛ خود و اسبانشان را . « علی بن طعان محاربی » گوید:« من آخرین نفر از لشکر حُر بودم که از راه رسیدم ،‌ هنگامی که راویه ها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود . مرا گفت : راویه را بخوابان . چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتررا بخوابان . شتر را خوابانیدم ، اما از شدت عطش نتوانستم که آب بیاشامم .امام فرمود : دَرِ مشک را برگردان . و چون من باز کلام او را درنیافتم ، خود برخاست و لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد ...»

راوی

این حسین است ، سرسلسله تشنگان ، که دشمن راسیراب می کند... اما هنوز ، گاه آن نرسیده است که غزل تشنه کامی کربلاییان را بسراییم... حر بن یزید نشان داده است که دروغگو نیست . او در جواب امام که خورجین آکنده از نامه های مردم کوفه را در برابر او ریخته بود ، می گوید : « ما از زمره آنان نیستیم که این نامه ها را نوشته اند !» حُر را در همه روایات مربوط به واقعه کربلا باصفاتی چون صداقت، شجاعت ، ادب و حفظ حرمت اهل بیت و مخصوصاً فاطمه زهرا(س) ستوده اند... و اصلاً وقایع کربلا خود شاهدی است برآنکه چراغ فطرت آزادگی و حق جویی هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده . اما هنوز جای این پرسش باقی است که انسانی اینچنین را با دستگاه حکومتی ارباب جور چه کار؟ چگونه می توان به منصبی که حُر در دارالاماره کوفه داشت راه یافت وباز آنچنان ماند که حُر مانده بود‌؟ « آزادگی » که با پذیرش ولایت ظالمان در یک جا جمع نمی شود!

راوی

راستی را که تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است . سرّ دشواری کار ، در پیچیدگی های روح آدمی است . وقتی که مه در عمق دره ها فرو می نشیند ، اگر چه تاریکی کامل نیست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمی بیند . اگر نباشد اینکه آفریدگار، ما را در کشاکش ابتلائات می آزماید ، عاداتمان را متبدّل می سازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریک درون را در پیشگاه عقل رسوا می دارد، چه بسا که دراین غفلت پنهان همه عمر را سر می کردیم و حتی لحظه ای به خود نمی آمدیم . آنچه حُر را در دستگاه بنی امیه نگه داشته ، غفلت است ... غفلتی پنهان . شاید تعبیر « غفلت در غفلت » بهتر باشد ، چرا که تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکر پیدا کند . هر انسانی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و حُر رانیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... «عمربن سعد » را نیز ... من و تو را هم پیش خواهد آمد .اگر باب یا لیتنی کنت معکم هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که : لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به ؟  حرگفت : « من از آنان که برای شما نامه نوشته اند نیستم . ما مأموریم که از شما جدا نشویم مگر آنکه شما را به کوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم .» امام فرمود : « مرگ از این آرزو به تو نزدیک تر است .» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسب ها نهند و زنان و کودکان را در محمل ها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند . این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است ، اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشته اند ؟ هر چه هست ،در اینکه لشکریان حر تاخته اند وبر سر راه او صف بسته اند ، تردید نیست. امام می فرماید : « ثکلتک امک! ما ترید مِنّی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه می خواهی ؟ » آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته ، سخنی است جاودانه که او را استحقاق توبه بخشیده است . روزنه ای از نور است که به سینه حُر گشوده می شود و سفره ضیافتی است که عشق را به نهانخانه دل او میهمان می کند. حُر گفت :« هان والله ! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان می آورد ، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار می گشودم . کائناً ما کان : هر چه باداباد... اما والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم .» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُربن یزید را بر این سخن ستوده اند وحق نیز همین است. سخن ، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین که از دهانش یاس و یاسمن می ریزد . این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است که ازگلبوته ادب حُر برآمده .

... آنگاه حُر چون دید که امام بر قصد خویش سخت پای می فشارد و نزدیک است که کار به مجادله بینجامد، از امام خواست که راهی را میان کوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن زیاد کسب تکلیف کند ، راهی که نه به کوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد. در بعضی از تواریخ هست که حُر بن یزید در ادامه این سخن افزوده است: « همانا این نکته را نیز هشدار می دهم که اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز کنید ،بی تردید کشته خواهید شد.» و امام در پاسخ او فرموده است:« آیا مرا از مرگ می ترسانید، و مگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ شأن من ، شأن آن کس نیست که ازمرگ می ترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبک و راحت است! مرگ در راه عزت ، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت ، نیست مگر موتی که نشانی از زندگانی ندارد .‌آیا مرا از مرگ می ترسانی ؟ هیهات ، تیرت به خطا رفت و ظنی که درباره من داشتی به یأس رسید . من آن کسی نیستم که ازمرگ بترسم ، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالی تر از آن که از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم ومگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است ؟ مرحبا برکشته شدن در راه خدا ، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادرنیستید و اینچنین، مرا از کشته شدن ابایی نیست .» قافله عشق آمد ، تا هنگام نماز صبح به « بیضه» رسید که منزلگاهی است میان « عُذیب الهِجانات» و « واقصه » ؛ حُرّ بن یزید نیز با سپاهش ... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت می گزارند ! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفته اند ، پس دیگر چه داعیه ای بر جای می ماند؟

راوی

اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر ، دراشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجه الوداع ، همان انگار باطل حاکم است . حکام جور را در همه طول تاریخ چاره ای نیست جز آنکه داعیه دار این اندیشه باشند، اگر نه ، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت می پذیرند و حق هم همین است . اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست. ظاهرِ دین ، منفکّ ازحقیقت آن ،هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت .

امام حسین(ع) بعد از ادای فریضه صبح بار دیگر فرصتی یافت تا با سپاهیان حُر به سخن بایستد :‌« ایها الناس ! همانا رسول خدا فرموده است: کسی که دیدار کند سلطان جائری را که حرام الله را حلال کرده است ، عهد او را شکسته و در میان بندگانش ، مخالف با سنت رسول الله ، با ظلم وجنایت حکم می راند و بر او با فعل و قول قیام نکند، حق است بر خدا که او را در همان دوزخی که مدخل آن سلطان جائر است وارد کند .زنهار که اینان نیز به اطاعت شیطان گراییده اند و از اطاعت رحمان روی برتافته اند، زمین را به فساد کشیده اند و حدود را معطل نهاده اند و خراج مسلمین را تاراج کرده اند ، حرام الله را حلال داشته اند وحلال او را حرام . و اکنون من از هر کس دیگری شایسته ترم . ای کوفیان ! اگر هنوز هم بر آن بیعتی که با من بسته اید استوارید و راه رشد خویش را باز یافته اید ، پس این منم ، حسین بن علی فرزند فاطمه ، دخت رسول الله ، جان من و جان شما ،اهل من و اهل شما ؛ و منم بر شما اسوه ای حسنه که باید از آن تبعیت کنید، و اگر نه ، اگر پیمان خویش را بریده اید و بیعت مرا از گردنتان بازگرفته اید ، این از شما عجیب نیست ، چرا که شما با پدر و برادر عموزاده ام مسلم نیز اینچنین کردید. فریب خورده است آنکه به شما اعتماد کند ،که درحظّ خویش از سعادت به خطا رفته اید و نصیب خویش را ضایع کرده اید. آن که پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد که به او بازخواهد گشت و امیدوارم که به زودی خداوند مرا از شما بی نیاز کند ... » کاروان حسین(ع) همچنان به راه خویش می رود تا منزلگاه « قصر بنی مقاتل » ... آنجاست که یک بار دیگر شب را فرود آمده اند تا در ساعات آخر شب باز مشک ها را پر آب کنند و رحل بردارند . «عقبه بن سمعان» گوید : هنوز از قصر بنی مقاتل چندان فاصله نگرفته بودیم که آوای استرجاع امام در گوش شب پیچید : انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین ... و چند بار تکرار شد . کلام « استرجاع » نشانه ی  آن است که قائل را امری عظیم پیش آمده است . مگر امام را چه پیش آمده بود ؟

حضرت علی اکبر خود را شتابان به موکب امام رساند تا علت این امر را دریابد . امام فرمود:‌« هم اکنون خواب لمحه ای مرا در ربود وسواری بر من ظاهر شد که می گفت : این قوم می روند و مرگ نیز با آنان همراهی میکند. دانستم این خبر مرگ ماست که می دهند.» علی اکبر پرسید: « خدا بد نیاورد ، مگر ما بر حق نیستیم ؟» و امام فرمود : « آری ، والله که ما جز به راه حق نمی رویم . » علی اکبر گفت : « اگر اینچنین است ، چه باک از مردن در راه حق ؟‌» و آن همه این سخن درجان امام شیرین نشست که فرمود: « خداوند تو را از فرزندی جزایی عطا کند که هیچ فرزندی را از جانب پدر عطا نکرده باشد.» چون کاروان عشق در کشاکش آن بیراهه ای که به سوی کوفه می پیمودند به نینوا رسید ، سواری را دیدند که از افق کوفه می آید ... بر اسبی اصیل ، با کمانی بر شانه . او « مالک بن نسر کِندی » بود که از کوفه می آمد. و چون نزدیک شد ، حُر و یارانش را سلام گفت وامام را اعتنایی نکرد . نامه ای از ابن زیاد برای حُر آورده بود که : « اما بعد ، هر جا که این نامه به تو رسید کار را برحسین سخت و تنگ کن و مگذار فرود آید جز در زمینی بی آب و علف ... و بدان که این فرستاده من مأمور است که ازتو جدا نشود و همواره نگران باشد تا این امر را به انجام برسانی .» « یزید بن زیاد بن مهاجر کِندی » که یکی از اصحاب عاشورایی امام بود و خود را پیش از حُر به کاروان عشق رسانده بود ، به فرستاده ابن زیاد گفت: « ثکلتک امک ... مادرت بر تو بگرید ، به چه کار آمده ای ؟ » جواب داد : « به کاری که اطاعت از پیشوایم باشد و عمل بر پیمان بیعتی که با او بسته ام .» یزید بن مهاجر کِندی گفت : « عصیان آفریدگارت کرده ای و اطاعت از امامت، اما در طریق هلاکت خویش ننگ و جهنم خریده ای که امام پلید تو مصداق این کلام الهی است که وجعلناهم ائمه یدعون الی النار. او تو را به سوی آتش می برد.» آنجا سرزمین خشک و بی آب و علفی بود در نزدیکی نینوا ، اما کربلا هم نبود؛ اگر چه کربلا را نیز « عشق » کربلا کرد. حُر بن یزید از امام خواست که در همان جا فرود آیند . امام گفت : « ما را بگذار که در یکی از قریه های نزدیک فرود آییم ،‌نینوا ،‌ غاصریه و یا شفیه .» حُر که هنوز « حُر» نگشته بود ، گفت: « نه ، نمی توانم ؛ این مرد را به مراقبت من گماشته اند.» زهیر بن قین گفت : « ای فرزند رسول الله ، جنگ با اینان سهل تر از جنگ با کسانی است که ازاین پس به مقابله ما می آیند . » و حسین فرمود : « من نیستم آن که جنگ را آغاز کند.»

 راوی

قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیک می شود... واین عاقبت کار عشق است . موکب امام به هر سوی که می رفت ، به سوی دیگرش سوق می دادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و یکم هجری به کربلا رسید .

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی

روایت محرم (۱)

جاهلیت٬ بلد میتی است که در خاک آن جز شجره زقوم ریشه نمی گیرد. اگر نبود کویر مرده دلهای جاهلی، شجره خبیثه امویان کجا می توانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟

جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمیست ایمان نیاورد چه سود که بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه٬ جانب عدل و باطن قبله را رها میسازد و خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست میشود و سالی چند روز گرداگردش طواف می کند... آیا فرزندان ابوسفیان که به حقیقت٬ ایمان نیاورده بودند همواره فرصتی می جستند که انتقام « بدر» را از تیره بنی هاشم بازستانند؟ اگر اینچنین باشد، چه زود آن فرصت بدست آمد!

آیا خلافت، مسند خلیفة اللهی انسان کامل است و در خدمت اقامه عدل و استقرار حق، یا اریکه قدرت دنیا پرستان دغل باز است که چون میراثی از پدران به پسران منتقل شود؟ چه رفته بود بر امت محمد (ص) که نیم قرن بعد از رحلت او، زنا زاده دغل باز ملحدی چون یزید بن معاویه بر آن حاکم شود؟ مگر نه اینگه خدا فرموده است: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم. چه بود آن تغییر انفسی که این امت را سزاوار چنین فرجامی ساخته بود؟... معاویة بن ابن ابی سفیان که این رجعت انفسی را با عقل شیطانی خویش به خوبی دریافته بود، آنچه را که در نهان داشت آشکار کرد و یزید را به جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولانگاه کفتارها و لاشخورهای مرده خوار، سخنی به اعتراض برنخواست.

این دیگر سخن از خلیفة اللهی و حکومت عدل نیست، سخن از شیوخیت موروثی قبیله ای است که بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد می رسد. از کوخ کاهگلی پیامبر اکرم (ص) تا کاخ خضرای معاویه، از دنیا تا آخرت فاصله بود... با این همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفه بنی ساعده، این بدعت تازه پدید نمی آمد، کار هرگز بدانجا نمی رسید که خورشید تاریخ در در شفق سرخ عاشورا غروب کند و خون خدا بر یزید... اما دل به تقدیر بسپار که رسم جهان این است! ساحل را دیده ای که چگونه در آیینه آب وارانه انعکاس یافته است؟ سرّ آنکه دهر بر مراد سفلگان می چرخد این است که دنیا وارانه آخرت است.

آیا آنان نمی دانستند که خلافت امتیازی موروثی نیست که از پدر به فرزند ارشد انتقال یابد؟

غبار غفلت بر همه چیز فرو می نشیند و آیینه های طلعت نور کور می شوند و رفته رفته یاد خورشید نیز از خاطره ها می رود، و نه عجب اگر در دیار کوران بوزینگان را انسان بینگارند!

کجا رفتند آن تابعین و صحابه ای که با حسین بن علی (ع) در منا بر ادای امانت، پیمان تبلیغ بستند؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آن گونه که با حسین (ع) عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا کرده اند؟ اگر اینچنین بوده، پس آن احرار حق پرست کجا رفته اند؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز هفتاد و چند تن، زنده ای نمانده است که امام را پاسخ دهد؟ آیا جز آن هفتاد و چند تن، در آن دیار مردی که مردانه بر حق پا فشارد باقی نمانده است؟

و اینچنین بود که آن حجرت عظیم در را حق آغاز شد و قافله عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ. هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آن گاه که حق در زمین مغفول است و جهال و فساق و قداره بندها بر آم حکومت می رانند.

گوش کن که غافله سالار چه میخواند: وَ لَما تَوَجَّه تِلقاءَ مَدیَنَ قالَ عَسی رَبِّی اَن یَهدِیَنی سَواءَ السَبیلِ... آیا تو می دانی که از چه امام آیاتی که در شان هجرتِ نخستین ِ موسی است را می خواند؟ عقل محجوب من که راه به جایی ندارد... ای رازداران خزاین غیب، سکوت را بشکنید و مهر از لب فرو بسته اسرار بر گیرید و با ما سخن بگویید. آه از این دلسنگی که ما را صمٌ بکم می خواهد... آه از این دلسنگی!

سر آنکه جهاد فی سبیل الله با حجرت آغاز می شود در کجاست؟ طبیعت بشری در جستجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می طلبد... یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است که اسلام آورده اند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند. کنج فراغتی و رزقی مکفی ... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که بر زبان میگذرد اما ریشه اش در دل نیست. در باد است. در جستجوی مأمنی که او را از مکر خدا پناه دهد. در جستجوی غفلتکده ای که او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد. غافل از اینکه خانه غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر طوفانی است که صخره های عظیم را نیز خرد میکند و در مسیر دره ها آن همه می غلتاند که پیوسته به خاک شود.

اگر کشاکش ابتلائات است که مرد می سازد، پس یاران دل از سامان برکنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدلله بن عمر ما را از عاقبت کار بترساند. اگر رسم مردانگی سر باختن است، ما چون سید الشهداء او را پاسخ خواهیم گفت که: « ای پسر عبد الرحمن، آیا ندانسته ای که از نشانه های حقارت دنیا در نزد حق این است سر مبارک یحیی بن ذکریا را برای زنی روسپی از قوم بنی اسرائیل پیشکش برند؟ آیا نمی دانی که بر بنی اسرائیل زمانی گذشت که ما بین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را میکشتند و آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش می نشستند، آن سان که گویی هیچ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.» اما آه از آن مؤاخذه ای که خداوند خود اینچنین اش توصیف کرده است: اَخذَ عَزیزٍ مُقتَدِرٍ.  

آه یاران! اگر در این دنیای وارانه، رسم مردانگی این است که سر  بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!

 

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی

ترکش بیت المال!

«می گفت: مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید. خصوصاً تیر و ترکش، اینها بیت المال است. حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر وته خرجشان را زده اند شندر غاز تهیه کرده اند و داده اند برای مهمات، آنوقت شما راه به راه آنها را می خورید و شهید و مجروح می شوید؛ این درست است؟ نشنیده اید که فی حلالها حساب و فی حرامها عقاب! دنیا ارزش ندارد. یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.» (منبع)

این جملات از زبان یک رزمنده شوخ طبع زمان جنگ نقل شده. ولی این شوخی٬ عجیب جدی است! یعنی «آدم»٬ اینقدر اهل مراقبه در پیمودن صراط مستقیم٬ میشود که باشد... هرچند تراکم ظلمت معاصی و حُجُب ناشی از جلوات گوناگون هوای نفس در روح ما و عادی شدن عمل نکردن ما به احکام اسلام در زندگی٬ این را اینقدر در ذهنهای ما بعید جلوه بدهد که حکم بر بلاهت کسی که چنین زندگی کند (آنهم در این زمان) بدهیم. البته ما بیچاره ها هم تقصیری نداریم که تا بحال توفیق «انسان» دیدن را از نزدیک نداشته ایم. حقیر٬ ورژن جدّی (!) همین را از بزرگواری شنیدم که می گفت: «یکی٬ در عملیاتی داوطلب شد برای باز کردن معبر در میدان مین٬ برود روی مین ها. ولی قبل از اینکار لباس های خاکی رزمی را از تنش در آورد و برهنه شد. وقتی پرسیدم: چرا اینجوری می کنی؟! گفت: لباسها مال بیت المال است!»

اگر قیامت راست باشد٬ چقدر صحنه تماشایی خواهد داشت. مثلآ این صحنه:

 «و سیق الذین اتقوا ربهم إلی الجنة زُمرآ»

(الزُّمر)

نکته ای از علامه طباطبائی(ره)

 

«برای سید موسوی»

 

مدتی قبل با سید موسوی که از دوستان ایمانی و اهل فضل هستند٬ تلفنی صحبتی داشتم که درآن مطلبی رابه نقل از علامه طباطبائی (قدس الله سره)٬ صاحب تفسیر کبیر «المیزان»٬ مطرح کردم که شائبه تحریف قرآن در ذهن ایشان ایجاد شد و حسب فرمایششان قرار شد حقیر آن مطلب را عینآ به رؤیتشان برسانم تا رفع شبهه شود. فکر کردم اگر مطلب را در وبلاگ قرار بدهم٬ هم به رؤیت عده بیشتری از دوستان و علاقمندان قرآن کریم که احیانآ به اینجا تشریف می آورند خواهد رسید و نافع تر خواهد بود (بأذن الله) و هم اینکه بر حسب ارادتی که این حقیر بی مقدار به محضر آن عالم ربانی و عارف صمدانی دارم٬ این نوبت بروز رسانی وبلاگ هم٬ متبرک به یاد علامه طباطبائی گردد (نفعنا الله من برکات علومه).

 

مطلب راجع به تغییر یافتن محل دو آیه از آیات قرآن کریم در جریان جمع آوری قرآن بعد از رحلت رسول اکرم (ص) است که به نظر شریف علامه٬ جای هیچ تردیدی در تغییر یافتن محل آیات مذکور وجود ندارد. لازم به ذکر است که ناقل مطلب٬ سالک عارف٬ مرحوم آیت الله سید محمد حسین حسینی طهرانی ـ مشهور به «علامه طهرانی» ـ (رحمة الله علیه) است که از اقدم تلامذه و از جمله خصیصین علامه طباطبائی (ره) بشمار است. این مطلب را ایشان در کتاب «مهر تابان- یادنامه عالم ربانی علامه سید محمد حسین طباطبائی تبریزی» در ضمن مصاحباتی که باعلامه طباطبائی (ره) داشته و در ابواب مختلفی از جمله قرآن، فلسفه، عرفان، اخلاق، تاریخ و... سؤالاتی را مطرح و پاسخ دریافت کرده اند٬ آورده اند که حقیر اینجا عین مطلب را از یادنامه مذکور، چاپ چهارم ۱۴۲۱ه.ق (۱۳۷۹ه.ش)، صفحه ۴۱۲ الی ۴۱۹ نقل می کنم. لازم میدانم که ابتدا استدلال علامه طباطبائی (ره) را در رد تحریف قرآن که قبل از مبحث فوق در همان کتاب آمده در اینجا بیاورم تا شائبه تحریف قبلآ رفع شده باشد. ایشان می فرمایند که قرآنی که بصورت فعلی در دسترس است  و «زید بن ثابت»* در زمان ابوبکر مأمور به جمع آوری آن شده و آنرا تصحیف کرد بدون شک حاوی جمیع قرآن بوده و یک کلمه کم یا زیاد نشده است و قول به تحریف قرآن از درجه اعتبار ساقط است و ائمه علیهم السلام بالاجماع دستور داده اند که قرآن را به همین کیفیت و با همین ترتیب بخوانیم و خودشان نیز به همین ترتیب می خوانده اند و اصحاب آنها نیز به همین ترتیب قرائت می نموده اند. ایشان در بیان علت اینکه چرا قائل بودن به تحریف قرآن از درجه اعتبار ساقط است می فرمایند: «چون اخبار آحادی که در تحریف قرآن وارد شده است، حُجّیت آنها متوقف بر حجّیت قول امام است که آن اخبار را بیان کرده است، و حجّیت قول امام متوقف بر حجّیت قول رسول الله است که امام را وصی و خلیفه و معصوم معرفی فرموده است، و حجّیت قول رسول الله متوقف بر حجّیت قرآن است که رسول الله را معصوم و امام و نبی و ولی معرفی کرده است و اگر قائل به کم بودن و یا زیاده بودن یک حرف در قرآن مجید بشویم، تمام قرآن از حجّیت ساقط می شود و سقوط این حجّت، حجّیت اخبار تحریف را نیز ساقط می کند. و قرآن مجید بالاجماع حجّت است و ائمه علیهم السلام در موارد کثیری به آیات قرآن استدلال و استشهاد کرده اند و قائل به حجّیت آن شده اند و این مساله هیچ جای شبهه و تردید نیست... و اخبار تحریف که قرآن را از حجیت سقوط میدهد٬ عمل به مفادش موجب اسقاط خود آنها می شود٬ یعنی از ثبوتش عدمش لازم می آید و بنابر این عمل به آنها مستحیل است»

 

و اما بیان علامه (ره) در تغییر محل دو آیه مذکور این است:

«...بلی٬ جای بعضی از آیات ممکن است که تغییر نموده باشد ولی البته تغییر محل آیات غیر از مسأله تحریف است. بحسب ظاهر ـ واقعیتش را خدا بهتر می داند ـ از اول قرآن تا آخر قرآن در دو جا قابل تردید نیست به عقیده بنده که جای آیه عوض شده است. در جاهای دیگر ممکن است که بگوئیم جای آیه عوض نشده و تغییر نکرده است و قابل توجیه است٬ ولی در این دو مورد بهیچوجه قابل توجیه نیست.

اول در سوره مائده است و دوم در سوره احزاب است. در سوره مائده همان آیه کریمه است که می فرماید: در امروز مردم کافر از دین شما و از دسترسی به آئین شما مأیوس شده اند؛ از کفار نترسید٬ و از من بترسید! امروز من دین شما را برای شما کامل کردم٬ و نعمت خود را برای شما تمام نمودم٬ و راضی شدم که اسلام دین برای شما باشد:

 الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُواْ مِن دِینِکُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا.

با شواهدی که جمع آوری کردیم و خصوصیاتی که در آیه هست و آیه های قبلی و بعدی نشان می دهد٬ علی الظاهر بدون تردید اینجا دست خورده و جای آیه را عوض کرده اند. این آیه را بعد از محرمات اکل٬ بین مستثنی و جمله مستثنی منه قرار داده اند٬ تا خلط مبحث شود و چنین گمان شود که مراد از روزی که کفار از دستبرد به دین مسلمانان مأیوس شدند و در آن روز مسلمانان باید از خدا بترسند٬ و آنروزی که دین مسلمانان کامل شد و نعمت بر آنان تمام گشت٬ و روزی که خدا اسلام را بر مسلمین می پسندد؛ روزی است که مثلآ میته و خون و گوشت خوک و غیرها حرام شده است.

توضیح آنکه: در چهار جای از قرآن کریم مسأله محرمات اکل به میان آمده است٬ با یک شکل و یک سیاق و یک لحن٬ و در دنبال هر چهار مورد٬ موارد استثناء ذکر شده است٬ که کسانی که در اضطرار باشند و ضرورت ایجاب کند می توانند از این موارد محرمه استفاده کنند. فقط در اینجا بین جمله مستثنی منه که محرمات اکل بیان شده است و بین جمله استثنائیه٬ این آیات بدون ربط و بدون افاده معنی روشنی فاصله افتاده است؛ بطوریکه از قیاس سه آیه دیگر به اینجا خوب مسأله تغییر محل این آیه روشن می شود.

اما آن چهار جمله استثنائیه که بدنبال محرمات اکل ذکر شده است٬ بدین طریق است:

فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَإِنَّ رَبَّکَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

 فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ لِّإِثْمٍ فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

این٬ چهار جمله استثنائیه است که همانطور که ملاحظه می شود یک شکل و یک ساق وارد شده است.

 

و اولی از آن در سوره بقره بوده (آیه ۱۷۳) و بدنبال این آیه است؛ بدین شکل:

إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةَ وَالدَّمَ وَلَحْمَ الْخِنزِیرِ وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَیْرِ اللّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ.

 

و دومی از آن در سوره انعام است (آیه ۱۴۵) و بدنبال این آیه است؛ بدین شکل:

قُل لاَّ أَجِدُ فِی مَا أُوْحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَى طَاعِمٍ یَطْعَمُهُ إِلاَّ أَن یَکُونَ مَیْتَةً أَوْ دَمًا مَّسْفُوحًا أَوْ لَحْمَ خِنزِیرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقًا أُهِلَّ لِغَیْرِ اللّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَإِنَّ رَبَّکَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ.

 

و سومی آن در سوره نحل است (آیه ۱۱۵) و بدنبال این آیه است؛ بدین شکل:

إِنَّمَا حَرَّمَ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةَ وَالْدَّمَ وَلَحْمَ الْخَنزِیرِ وَمَآ أُهِلَّ لِغَیْرِ اللّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ.

 

و چهارمی از آن در سوره مائده است (آیه ۳)؛ بدین شکل:

حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَالْدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِیرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَیْرِ اللّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّیَةُ وَالنَّطِیحَةُ وَمَا أَکَلَ السَّبُعُ إِلاَّ مَا ذَکَّیْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَن تَسْتَقْسِمُواْ بِالأَزْلاَمِ ذَلِکُمْ فِسْقٌ الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُواْ مِن دِینِکُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ لِّإِثْمٍ فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ.

 

و همانطور که از تطبیق این آیات با یکدیگر ملاحظه می شود٬ مشاهده می گردد که در سه آیه اول پس از بیان محرمات اکل بلافاصله جمله استثنا را آورده و موارد استثنا را ذکر کرده است. و اما در این آیه با آنکه جمله استثنائیه همان جمله استثنائیه در سائر آیات است٬ و قاعدتآ باید بدنبال جمله مستثنی منه آورده شود و بلافاصله ذکر گردد٬ با جمله الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُواْ مِن دِینِکُمْ بین جمله مستثنی منه و این جمله استثنائیه فاصله افتاده است. و بخوبی روشن است که این جمله را که راجع به ولایت است و دارای آن مفاد عالی و محتوای راقی است در اینجا قرار داده اند تا خلط مبحث شود٬ و مردم از فکرش بیفتند و بدنبال محتوا و مفادش نروند؛ و چنین توهم کنند که این آیه ولایت که دلالت بر اکمال دین و اتمام نعمت دارد و بواسطه آن٬ دیگر در اسلام کمبودی نیست و سزاوار است که خداوند به دین اسلام راضی باشد٬ راجع به مسائل عادی از قبیل مراوده با کفار و حلیت طعام آنها برای مسلمانها و حلیت طعام مسلمانها برای آنها و امثال ذللک می باشد.

 

و اما دومین مورد که تغییر محلش بسیار روشن است٬ آیه تطهیر؛ و آن در سوره احزاب است (آیه ۳۳):

 إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا

این آیه هم در جائی واقع شده که بهیچوجه مناسبتی با ما قبل و ما بعد خود ندارد. زیرا ما قبل آن راجع به زنهای رسول الله است٬ و ما بعد آن نیز راجع به زنهای رسول الله است؛ ولیکن این آیه با اینکه راجع به اهل بیت رسول خداست٬ در میان این آیات آورده شده است که امر مشتبه شود. و مجموعه آیات چنین است:

یَا نِسَاء النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَاء إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا*وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا*وَاذْکُرْنَ مَا یُتْلَى فِی بُیُوتِکُنَّ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ وَالْحِکْمَةِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ لَطِیفًا خَبِیرًا.

در اینجا ذکری از اهل بیت نشده است تا بنحو خطاب٬ خداوند آنها را مخاطب قرار دهد و هر نوع پلیدی و رجسی را از آنان بزداید و تطهیر کند.

بلکه دو آیه است فقط درباره نساء النبی (زوجات رسول الله):

اول: آیه یَا نِسَاء النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَاء إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا.

دوم: بدنبال آن٬ آیه وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا*وَاذْکُرْنَ مَا یُتْلَى فِی بُیُوتِکُنَّ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ وَالْحِکْمَةِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ لَطِیفًا خَبِیرًا.

تمام این آیات راجع به نِسَاء النَّبِیّ است٬ یعنی زنهای رسول خدا؛ و دستوراتی است که به آنها داده می شود٬ و ضمائر همه راجع به آنهاست؛ یعنی ضمیر جمع مخاطب مؤنث است مثل: لَسْتُنَّ٬ اتَّقَیْتُنَّ٬ تَخْضَعْنَ٬ قُلْنَ٬ قَرْنَ٬ بُیُوتِکُنَّ٬ تَبَرَّجْنَ٬ أَقِمْنَ٬ آتِینَ٬ أَطِعْنَ٬ اذْکُرْنَ. در وسط آیه دوم می بینیم که لحن خطاب تغییر می کند٬ و یک جمله نا مناسب راجع به اهل بیت رسول خدا وارد می شود بطوریکه ضمیر هایش جمع مخاطب مذکر است؛ مثل عَنکُمُ و یُطَهِّرَکُمْ ٬ و عینآ مانند وصله نا همواری است که بخوبی مشخص می سازد که ربطی به آیه قبل و بعد ندارد؛ و جای این خطاب در اینجا نیست. ولی در اینجا آورده اند٬ تا بواسطه ملابست٬ اذهان عامه را متوجه زوجات رسول الله بگردانند٬ و حسنه تطهیر و فقدان رجس را به آنها بچسبانند. و در نتیجه آیه دوم بواسطه ادخال این زیادی به صورت دو آیه در آمده است٬ و تا یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا را یک آیه و تا لَطِیفًا خَبِیرًا را آیه ای دیگر قرار داده٬ و مجموعآ آیات مربوط به نِسَاء النَّبِیّ را سه آیه کرده اند.» (پایان گفتار علامه طباطبائی قدس الله سره)

 

*در زمان ابوبکر که جنگ یمامه اتفاق افتاد و از قُرّاء قرآن در آن جنگ هفتاد نفر و یا چهارصد نفر کشته شدند٬ عمر نزد ابوبکر آمد و اصرار به جمع آوری قرآن نمود و گفت: قرآن امروزه فقط در سینه های قاریان قرآن است؛ اگر جنگ دیگری پیش آید و از قراء در آن جنگ کشته شوند دیگر قرآن از روی زمین برداشته می شود٬ و حتمآ باید قراء را جمع نموده و قرآن را تصحیف نمود؛ یعنی در مجلد قرار داده و در دفّتَیِْن نگهداری کرد. برای این امر زید بن ثابت را مأمور نوشتن قرآن نمودند؛ و بیست و پنج نفر از قراء مهاجرین و بیست و پنج نفر از قراء انصار را معین کردند که هر کس آیه ای از قرآن با دو شاهد عادل بیاورد آن آیه را بپذیرند.