حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

حرفی برای تمام فصول

 شهید سید مرتضی آوینی

 

 

 

 

طبیعت بهار٬ طبیعت کودکی و نوجوانی است و همچنان که همه کودکان تن به پختگی و پیری و سپس مرگ می سپارند٬ طبیعت نیز ناگزیر است از آن که تابستان٬ پاییز و سپس زمستان را بپذیرد. صدها هزار سال است که چنین بوده است و چرا باید اکنون که دور ما رسیده٬ این نظام همیشگی تغییر و تبدیل پذیرد؟ از بهار تا زمستان تحول طبیعت تدریجی و متداوم است اما حدوث بهار پس از مرگ زمستانی طبیعت٬ انقلابی دفعی است و نا منتظر. بگذریم از آنکه ما گرفتاران جهان عادات٬ دیگر چشم تماشای راز نداریم و در عالم بیرون از خویش آنگونه می نگریم که روح عافیت طلبی و تمتع اقتضا دارد. چنین است که انقلاب شگفت انگیز بهاری دیگر حتی شگفتی ما را نیز بر نمی انگیزد چه برسد به آنکه نشانه ای تأویلی باشد برای تقرب به حقیقت وجود٬ آن سان که در کلام الهی و گفتار بزرگان می توان یافت که انقلاب ربیعی را حجتی بر رستاخیز پس از مرگ دانسته اند. بی تردید چنین است اگر چه در روزگار ما «مرگ آگاهی» را عارضه ای روانی می شمارند که بشر را از نرمالیته یا سلامت روانی دور می دارد. اگر چشم سرّ داشتیم٬ در هر نهالی که سبزه می زد و در هر جوانه ای که می رویید و در هر شکوفه ای که می شکفت٬ ذکری از آن روز می یافتیم که بذر اجساد ما در گورها خواهد شکفت و ناگاه سر از قبرها بر خواهیم داشت و چشم به جهانی دیگر خواهیم گشود... بهار٬ روز نوین است و رستاخیز پس از مرگ٬ نوروزی دیگر.

عادات٬ هر نوع عمل ـ و از جمله عبادات ـ را فاسد می کنند. حکمت وجود شیطان در عالم آن است که فرد مؤمن همواره نسبت عمل خویش را با معنای حقیقی آن تجدید کند و از گرفتار آمدن در چنبره عادات بپرهیزد. وظیفه شیطان ایجاد شک است و شک هر چند بنیان اعتقادات را سست می کند٬ اما در عین حال رشته یقین را مستحکم می دارد. تا شک نباشد کی می توان به یقین رسید و تا شب نباشد کی می توان به حقیقت نور واصل شد؟ کیست که از این مجاهده بی نیاز باشد؟ ادوار چهارگانه ای که  طبیعت طی می کند دلالتی است تأویلی که حکمت وجود تقابل و تضاد را در عالم برملا می دارد. زندگی از درون مرگ سر بر می آورد چنانکه بهار از درون زمستان و این تجدید خلقت با انقلاب های مکرر انجام می پذیرد. به این معنی٬ آفرینش و انقلاب به یک معنا رجوع دارند. «فطرت» شکافتن است؛ همچنان که هسته ای می شکافد و نهالی از درون آن سر بر می آورد. فطرت شکافتن است؛ آنچنان که پوست شاخه درخت می شکافد و جوانه ای سر بر می آورد. فطرت شکافتن است؛ چنانکه جوانه ای می شکافد و شکوفه ای از دل آن بیرون می آید. انقلاب نیز با ین شکافتن و شکفتن ملازمه دارد. پوسته ای می شکافد و از درون آن نهالی شکفته می شود. شکافتن٬ شکفتن و شکوفه. و چنین است که عالم در خود تجدید می شود... و انسان نیز.

 

سوء هاضمه فکری!

ما در زمان حاضر دو جور دیندار داریم... حالا حقیر بر چه اساسی متدیّنیــن را به دو دسته تقسیم کرده ام٬ بخوانید خودتان متوجه می شوید! دسته اول٬ دیندارانی هستند که معارف را پای منبر اخذ کرده اند و با قرآن انس بخصوصی دارند و اصطلاحاً کثیر التّلاوة بوده و آشنایی و انس با احادیث معصومین (علیهم السلام) داشته و از این طریق به معارف خود عمق بخشیده اند و اگر اهلش بوده اند٬ عمری به مجالست و مصاحبت علمای ربانی همت داشته اند. این دسته از دینداران معمولاً سنشان بالای شصت است! دسته دوم٬ متدیّنینی هستند که معمولاْ پای منبر نمی روند و اصولاً بدلیل مدارج بالائی که از نظر علمی در یکی از علوم جدید دارند٬ علمای دین در نزد آنان از صلاحیت لازم برای ارشاد آنان و اصطلاحاً منبر رفتن برای آنها برخوردار نیستند. این دسته از دینداران به منابع مختلفی از جمله مطبوعات٬ تلویزیون٬ سایتهای اینترنتی٬ کتب مختلف٬ مقالات٬ پایان نامه های ارشد و دکترا در معارف٬ اساتید دانشگاه٬ کارشناسان مذهبی٬ نرم افزار های مختلف از جمله نرم افزارهای قرآنی رنگارنگ با امکاناتی فوق العـــــــــاده مثل سی چهل جور تفسیر (حتی به زبـــــــــان انگلیسی)٬ CD های مذهبی از همه رقم٬ دسترسی نا محدود و بسیار آسان دارند و معارف دین را مثل آش از همه اینها اخذ می کنند. این دسته از متدیّنیــن معمولاً جوان هستند و اینقدر از این شاخ به آن شاخ پریده و از هر سفره ای لقمه ای بر داشته و همه جوره نظر در ابواب مختلف معارف شنیده اند که حالشان گاهاً از شنیدن مباحث دینی بهم می خورد و یا اینکه بعضی وقتها حال شنیدن تلاوت قرآن را ندارند و اگر رادیو ماشین را روشن کردند و تصادفاً قرآنی تلاوت می شد یا تلویزیون را روشن کردند و کانال روشن شده سخنرانی مذهبی داشت بلافاصله آنرا عوض می کنند چون از شنیدن آنها حالت اشمئزاز به آنها دست می دهد یا اینکه اصلاً دارند از دست دین خفه می شوند (!) و این باعث می شود که مثلاً احکام را بی خیال شوند یا دنبال فلسفه برای احکام بگردند. باز خدا پدر اینها را بیامرزد که دنبال فلسفه برای احکامی هستند که برای عمل به آنها تقلید می کنند. بعضی ها هستند که می گویند من مقلد خودم هستم (!) و درس نخوانده مجتهد هستند و در مورد احکام شرع نظراتی موافق با دنیای جدید و تنفس در اتمسفر تبلیغاتی غرب دارند و گاهاً احاطه شان به معارف درحوزه های مختلف است و در تفسیر آیات و تاریخ اسلام و سیره اهل بیت (ع) برای خودشان نظر دارند و نظریات افراد غیر متشرع امثال دکتر... و دکتر... را می ستایند و بالاتر از همه اینها٬ معارف عالیه که جز برای اهل آن نیست گاهاً با عقل آنها جور در نمی آید!! حقیر در مقام قضاوت نیستم ولی هیچ تعبیری برای این دسته از متدیّنیــن جز اینکه گفته شود اینها از فرط تعدد منابعی که برای اخذ معارف دین به آنها رجوع دارند٬ دچار سوء هاضمه فکری شده اند٬ پیدا نمی کنم!

نقل شده است که مردی عرب به حضور امام باقر (علیه السلام) آمد و در مورد معنی آیه ۲۴ سوره عبس...فَلْیَنظُرِ الْإِنسَانُ إِلَى طَعَامِهِ...از ایشان سؤال کرد. پیداست که این مرد عرب از سؤال خود دنبال چیزی بوده. چون معنی کلماتی مثل «نظر»٬ «انسان» و «طعام» برای یک عرب به هیچوجه غامض نیست. امام (ع) در پاسخ این مرد می فرمایند که آیه اشاره به طعام معنوی داشته و انسان باید توجه داشته باشد که چه چیزی را به خورد روح خود می دهد. با این اوصاف٬ حقیقتاً چه شده که بعضی از والدین برای یافتن یک معلم خصوصی خوب برای فرزندشان از صد جا تحقیق و پرس و جو می کنند تا با سوادترین فرد ممکن را که صلاحیت تدریس در حد بالا داشته باشد بیابند یا مثلاً ما اگر قصد داشته باشیم فرشی را برای زیر پایمان بخریم و خودمان در زمینه فرش سر رشته نداشته باشیم دنبال آدمی می گردیم که دانشی قابل قبول در این زمینه داشته باشد تا از او اطلاعات صحیحی کسب کنیم و بعد اقدام به خرید کنیم٬ اما معارف عالیه دین را که برنامه سعادت ابدی انسان را تبیین می کند و خداوند انبیـــــــاء را برای رساندن آنها به افهام کوتاه بشری مبعوث کرده٬ از همه جا و همه کس می گیریم و گاهاً خود را هم صاحبنظر می پنداریم و بد تر از همه با عقل فاسد شده از شدت تراکم معاصی و هواهای نفسانی جور وا جور٬ برداشت از دین داریم برای خودمان و در هر زمینه از معارف که امثال علامه طباطبائی (ره) در یک رشته از آن پیر شده اند (و ادعا هم نکرده اند که به چیزی از معارف در آن زمینه اشراف پیدا کرده اند)٬ صاحبنظر و مجتهد شده ایم؟ چرا اگر ما در علومی مثل پزشکی یا فیزیک و غیره سوادی پیدا کرده ایم (که از چندین صفحه تجاوز نمی کند)٬ به هر کسی در نزد خود اجازه اظهار نظر در مورد معلومات آن رشته را نمی دهیم ولی هر کسی و هر منبعی حتی خودمان این صلاحیت را دارا شده ایم که در مورد علوم انبیاء٬ بدون مجاهدت علمی در فهم ابواب مختلف آن صاحبنظر شویم و چیزی را تأیید یا رد کنیم؟ براستی چرا با ازدیاد این همه منابع اطلاعاتی و رسانه ای در زمان ما و این همه مطالعه و آگاهی از معارف و «دیندار با بصیرت» شدن٬ آثاری از دیانت گذشتگان با آن خلوص و عمق ایمان و شدت پایبندی به معلوماتی که داشته اند در دینداری ما یافت نمی شود؟ چرا این همه از دین می دانیم و نظر در مورد آن داریم ولی دیندار نیستیم؟ چرا این معلومات دینی که ما مثل آش مواد لازم آنرا از همه جا گرد آورده ایم جز برای اظهار فضل به هیچ کار دیگری نمی آید و دردی از دینداری ما و آتشی که به جان ایمان ما افتاده درمان نمی کند و همه در صراط مستقیمی که از طرف خداوند به بشر ارئه شده معطل مانده ایم؟ چرا هر کسی به خود این اجازه را می دهد که برای خود فرمولی از چگونگی پیمودن صراط مستقیم (که یک صراط است و دو تا نیست) ارائه بدهد که هیچکدام هم راه به جایی نمی برد؟ براستی چرا در روایات ما اینهمه به مجالست و مصاحبت علمای ربانی (نه علمای سوء) توصیه و تأکید شده و چهل روز غیبت از مجلس عالم سبب مردن دل شمرده شده؟ بسیار قابل تأمل است که امام سجاد (علیه السلام) در دعای شریف ابوحمزه ثمالی٬ بخاطر اینکه شاید خداوند او را در مجالس علماء نیافته٬ خود را مقصر و مستحق محروم بودن از مناجات با پروردگار و مسلط شدن خواب به ایشان در هنگام عبادت و طرد شدن از باب او دانسته. ما کجای کاریم...؟!!!!

همه چیز...

 

«اگر نماز را تحفظ کردید همه چیزتان محفوظ می ماند»

این جمله از سید العلمـــــاء الربانیـّین و فخر العرفــــــاء الکاملیـــــن حضرت آیت الله العظمی مرحوم حاج سید علی آقا قاضی طباطبائی تبریزی (رحمة الله علیه) و فرازی از یکی از وصیت نامه های رسیده از ایشان است. متن کامل این وصیت نامه در کتاب ارزشمند «صفحات من تاریخ أعلام النجف الأشرف» تألیف فرزند دانشمند ایشان جناب آقای سید محمد حسن قاضی (زید عزه العالی) موجود است. این سفارش ایشان راجع به نماز٬ الحق عجیب ترین سخنی است که از بزرگان در مورد نماز نقل شده و حاوی نکات بسیار زیاد و مسلماً اسراری است که برای اهل آن روشن است. من هر وقت که توفیق خواندن نماز اول وقت دست می دهد و فکر می کنم که دارم نماز را تحفظ می کنم(!) یاد این جمله مرحوم قاضی(ره) می افتم. بعد هم بلافاصله، یک یک یاد چیز هایی می افتم که حالا که دارم نماز را تحفظ می کنم انشاء الله محفوظ و سر جایشان هستند و  اتفاقی برایشان نمی افتد. اول٬ یاد کارم می افتم و اینکه با چه خون دل خوردنی قضیه استخدام در هیأت علمی حل شد. بعد یادم می افتد که انشاء الله ما امتحان برد تخصصی را با موفقیت پشت سر خواهیم گذاشت و از پایان نامه دفاع خواهیم کرد و دکترا را انشاء الله خواهیم گرفت و آنهم محفوظ است انشاء الله! بعد یاد چیز هایی می افتم که در آینده بدست خواهم آورد و انشاء الله محفوظ هستند. بعضی وقتها هم این جمله موقعی یادم می افتد که وقت نماز است و کار واجبی دارم که باید دنبالش بروم و بین نماز اول وقت خواندن و انجام آن کار واجب مردد هستم. اینجا این جمله خیلی به دردم می خورد و برای اینکه آن کار واجب محفوظ بماند نماز را تحفظ می کنم و اول وقت بجا می آورم!! خلاصه یاد «همه چیز» های خودم می افتم... ولی همیشه از خودم پرسیده ام که واقعاً این جمله پر از اسرار که وصیتی است از عالمی ربانی و عارفی راه رفته و واصل٬ برای همین گفته شده که ما انگیزه نماز اول وقت خواندن پیدا کنیم برای چیزهای پستی که دل به آنها بسته ایم یا بهتر بگوییم که دل را اسیر آنها کرده ایم؟ اصلاً دلی که در گرو این اسارتهاست مگر در گرو نماز هم در می آید؟ چنین دلی که سر نماز با همه چیز هست غیر از خدا باید کدام نماز را تحفظ کند؟ مرحوم آیت الله میرزا علی اکبر مرندی(ره) می فرموده اند که: آقای قاضی (ره) ما را خسر الدنیا و الآخره کردند!! و می فرموده اند که ایشان ما را از قید دل به دنیا و آخرت سپردن رها کرده و متوجه خدا کردند. واقعاً مراد مرحوم قاضی(ره) از «همه چیز» در این جمله چه بوده؟ شاید هم «همه چیز» ما با «همه چیز» کسانی که مخاطب این وصیت نامه بوده اند (ظاهراً آنرا برای شاگردان خود نوشته اند) فرق داشته باشد و توی «همه چیز» آنها چیزهایی پیدا شود که ما نداریم و محفوظ ماندن آنها برای ما معنا نداشته باشد. ولی گذشته از همه اینها٬ آن چیزی که این جمله مرحوم قاضی(ره) را برای من عجیب جلوه می دهد و باعث شده که این جمله را همیشه به یاد داشته باشم سؤالی است که این سخن عجیب در ذهن من ایجاد کرده و جواب آنر هنوز پیدا نکرده ام. و آن اینکه چه سرّی در تحفظ نماز هست که به «همه چیز» انسان ربط پیدا می کند؟ جوابهایی می شود با آسمان و ریسمان کردن و برهان چیدن برای این سؤال پیدا کرد ولی واقعاً سرّی که خود مرحوم قاضی(ره) به آن واقف شده کدام است که چنین بیان عجیبی فرموده اند؟ هر چه هست این جمله محصول معرفت ایشان به حقیقتی از حقایق عالم است که از باز بودن باب اسرار حق و مکشوف شدن حقایق ملکوت برای ایشان  خبر می دهد. رحمة الله علیه رحمة واسعة

روایت محرم (۵)

راوی
 

فجر صادق دمید و مؤذن آسمانی در میان زمین و آسمان ندا در داد: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح . امام به نماز فجر ایستاد و اصحاب به او اقتدا کردند و ظاهر و باطن و اول و آخر به هم پیوست. میان ظاهر و باطن ، وادی حیرتی است که عقل درآن سرگردان است. تن در دنیاست و جان در آخرت. این یک به سوی خاک می کشاند و آن یک به سوی آسمان ، و چشم حس ظاهربین است. درمیان لشکر عمرسعد نیز بسیارند کسانی که به نماز ایستاده اند . وا اسفا! چگونه باید به آنان فهماند که این نماز را سودی نیست اکنون که تو با باطن قبله سر جنگ گرفته ای؟ وا اسفا! چگونه باید این جماعت را از بادیه وهم میان ظاهر و باطن رهاند؟ امام ، باطن قبله است و نماز را باید به سوی قبله گزارد. آیا هیچ عاقلی پشت به قبله نماز می گزارد؟ نماز آنگاه نماز است که میان ظاهر و باطن جمع شود و اگر نه ، مقتدای آن نماز که در لشکر یزید بخوانند شیطان است. اسلام لباسی نیست که باپیکر جاهلیت جفت بیاید ، اما اینجا دنیاست و بادیه وهم میان ظاهر و باطن فاصله انداخته است . شیطان جاهلان متنسک را با نماز می فریبد . در اینجاست که ائمه کفر همواره از پیراهن عثمان علَم جنگ با علی(ع) می سازند. اگر آنان پرده از مطامع دنیایی خویش بر می داشتند که این خیل انبوه با آنان همراه نمی شد. جاهلیت ریشه در باطن دارد و اگر نبود کویر مرده دل های جاهلی، شجره خبیثه بنی امیه کجا می توانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟

 امام(ع) بعد از اقامه نماز، روی به اصحاب خویش کرد و فرمود:« ان الله تعالی اذن فی قتلکم و قتلی فی هذا الیوم فعلیکم بالصبر و القتال...ـ امروز خداوند به قتل شما و من اذن داده است ؛ پس بر شماست صبر و قتال ... صبر ،ای بزرگ زادگان، چرا که مرگ نیست جز گذرگاهی که شما را از سختی و شدّت و رنج ، به بهشت های وسیع و نعمت های دائم  می رساند. کیست که نخواهد از زندانی تنگ به کاخی بزرگ منتقل شود؟ و اگر چه مرگ بر دشمنان شما آن گونه است که کسی ازکاخی وسیع به زندانی تنگ انتقال یابد . پدرم از رسول الله مرا حدیث گفته است که :... الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافرـ دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است ، و مرگ پلی است که آنان را به بهشتشان می رساند و اینان را به جهنمشان .» صبحگاه ، چون شب به تمامی برچیده شد و انبوه لشکریان عمرسعد که نظم گرفته بودند تا به سراپرده آل الله حمله برند ظاهر شد، امام دست به آسمان برداشت و  گفت :« الهی ، تویی که در دلتنگی ها تنها به تو روی می آورم و تویی که در شداید تنها به تو امید می بندم و تویی که در آنچه بر من نازل می شود ، پشتوانه و سلاح من بوده ای. چه بسیار روی نمود همومی که قلب در آن به ضعف می گراید و حیله بریده می شود و دوست کناره می گیرد و دشمن زبان به شماتت می گشاید ، و من با اشتیاقی که مرا از غیر تو باز می داشت، کار را به تو واگذار کردم و شکوِه پیش تو آوردم و تو آن غصه ها را زدودی و گره از کار فروبسته من گشودی و مرا کفایت کردی. پس تویی ولیّ همه نعمت ها و منتهای همه رغبت ها.» سخنان امام و یارانش ، پیش از آغاز جنگ ، نسیمی بهاری است که بر دیار مردگان می وزد، شاید در آن میان هنوز هم باشند خفتگان نیمه جانی که به خواب زمستانی فرورفته اند : « ای مردم ! گفتار مرا بشنوید و شتاب نکنید تا شما را موعظه کنم ، که این حق شما بر عهده من است، و تا آنکه عذر خویش را بیان کنم. پس اگر درباره من جانب انصاف گرفتید که سعادتمند شده اید و اگر نه ، رأی خود و شرکای خویش را برهم نهید و آنگاه که دیگرنشانی از تردید درخود نیافتید ، بی درنگ به من بپردازید و کار را یکسره کنید و بدانید که ولی من خدایی است که قرآن را نازل کرده و صالحین را در کَنَف ولایت خویش می گیرد.» و چون  سخن امام به اینجا رسید ، صدای اهل حرم که گوش سپرده بودند ، به شیون بلند شد...

«ای زنان و دختران بنی الهاشم ، آرام باشید که گریه بسیاری در پیش خواهید داشت ، تا آنجا که چشمه های اشک بخشکد و جز خون در حدقه چشم ، نگردد.» «ای بندگان خدا، تقوا پیشه کنید و از دنیا برحذر باشید که اگر دنیا به کسی وفا کند و یا کسی در آن باقی بماند ، انبیا برای بقا سزاوارترند ـ شایسته تر برای رضایت و راضی تر به قضا. اما هرگز! که خداوند دنیا را برای فنا آفریده است؛ تازه هایش به کهنگی می گراید و نعمت هایش به زوال ، و شادی هایش به تیرگی ؛ منزلگاهی است پر فراز و نشیب و خانه ای است ناپایدار... و چون اینچنین است، زادراه سفر برگیرید و بهترین زاد راه تقواست : واتقوا الله لعلکم تفلحون.» «ای مردم ، آفریدگار تعالی دنیا را آفرید تا خانه فنا و زوال باشد و دم به دم بر اهلش دیگرگون شود . اینچنین ، مغرور و فریفته است آن که بدان غره شود و شقی است آن که مفتون آن گردد. زنهار! نفریبد شما را ، که می بُرد رشته امید آن را که به اوتکیه کرده است و دست طمع آن را که در او طمع ورزیده . و اکنون شما برکاری گرد آمده اید که خشم خدا را بر شما برانگیخته و چهره کَرَمش را ازشما بازگردانده و شما را سزاوار انتقامش ساخته است . چه خوب ربی است آفریدگار ما و چه بد بندگانی هستید شما که اقرار به طاعت کرده اید و ایمان به رسالت محمد آورده اید، اما اینک همان شما ، به سوی اهل بیت و عترت او خزیده اید تا آنان را به قتل برسانید . این شیطان است که بر شما سیطره یافته است و ذکر خداوند عظیم را از خاطرتان برده . پس ننگ بر شما و برآنچه اراده کرده اید ! انا لله و انا الیه راجعون. هولاء قوم کفروا بعد ایمانهم فبعدا للقوم الظالمین .» « ای مردم ، نخست مرا بشناسید که کیستم، آنگاه به خود آیید و خویشتن را ملامت کنید ، و بیندیشید که آیا بر شما رواست قتل من و هتک حرمت من؟ آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم ؟ آیا من فرزند وصی و پسر عم او نیستم که پیش از همه به خدا ایمان آورد و پیش از همه رسولش را درآنچه ازجانب آفریدگار آمد تصدیق کرد؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی پدر من نیست؟ آیا جعفر طیار عم من نیست؟ آیا این گفته رسول خدا درباره من و برادرم به شما نرسیده است که این  دو، سرور جوانان بهشتی اند؟ اگر هست ، بدانید من درآنچه می گویم بر حقم و به خدا سوگند دروغ نگفته ام از آن روز که دانسته  ام خشم خداوند اهل دروغ را می گیرد و آنان را به تازیانه همان دروغ می زند. و اگر مرا تکذیب می کنید، هستند هنوز کسانی که می توانند شما را ازآنچه گفتم خبر دهند. از جابر بن عبدالله انصاری بپرسید، از اباسعید الخدری ، از سهل بن سعدالساعدی، از زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید تا با شما بازگویند که این حدیث را درباره من و برادرم از رسول خدا شنیده اند. آنگاه ، در این گفته حاجزی است که شما را از قتل من باز می دارد.»

شمر بن ذی الجوشن که امیر لشکر چپ بود ، فریاد زد: «خداوند را با شک پرستیده است آنکه بداند تو چه می گویی؟» حبیب بن مظاهر پاسخ گفت :« تو خداوند را بر هفتاد جانب شک و شبهه پرستیده ای و من گواهم که تو در آنچه گفتی صادقی و هیچ از سخنان او در نمی یابی ، چرا که خداوند بر قلب تو مهر زده است.» امام حسین ادامه داد:« و اگر در آن گفته تردید دارید،‌ آیا در اینکه من فرزند رسول الله هستم نیز شکی هست؟ که به خدا در فاصله میان مشرق و مغرب عالم، جز من ، نه در میان شما و نه در میان غیر شما کسی نیست که فرزند دختر پیامبر باشد . وای برشما ! آیا مرا به طلب قتلی که از شما کرده ام گرفته اید؟ و یا به تلافی مالی که از شما هدر داده ام ؟ و یا به قصاص جراحتی که بر شما وارد کرده ام ؟ کدام یک؟»

امام لحظه ای سکوت کردو آنگاه ادامه داد:« ای شَبَث بن رِبعی ، ای حَجّار بن اَبجَر ، ای قیس بن اشعث ، ای یزید بن حارث ! آیا این شما نبودید که برای من نوشتید بیا که هنگام درو رسیده است، میوه ها سرخ شده است و باغ ها سبز و کِیل ها لبریز و تو بر لشکریانی وارد خواهی شد که برای تو تجهیز شده اند؟» آنها پاسخی نداشتند جز آنکه به دروغ انکارکنند. و قیس بن اشعث برای آنکه رسوایی خویش را در برابر عمرسعد بپوشاند فریاد کرد:« چرا به حکم پسر عمت یزید گردن نمی نهی، که ازآنان به تو جز آنچه دلخواه توست نخواهد رسید...» وامام او را پاسخ گفت :« تو برادر همان کسی هستی که مسلم را به دارالاماره عبیدالله بن زیاد کشاند. آیا از بنی هاشم خون مسلم بن عقیل تو را بس نیست که بیشتر از آن می خواهی ؟ لا والله ، من نه آنم که دست ذلت در دست بیعت آنان بگذارد و نه آن که چون بردگان از مصاف آنان بگریزد.»

لاوالله ! و این « لا والله» منشور آزادگی حزب الله است .آنگاه امام همان مبارکه ای را تلاوت فرمود که موسی در برابر فرعونیان : و انی عذت بربی و ربکم ان ترجمون ؛ عذت بربی و ربکم من کل متکبر لایومن بیوم الحساب...
 

راوی
 

اکنون امام در برابر تاریخ ایستاده است و به صفوف لشکریان دشمن که همچون سیل مواج شب تا افق گسترده است ، می نگرد . به عمرسعد درحلقه صنادید کوفه چه باید گفت؟ وا اسفا که کلام را از حقیقت جز نصیبی اندک نیست ،‌ واز آن بدتر، سیمرغ بلند پرواز دل رابگو که اسیر این قفس تنگ و بال های شکسته است.چه روزگار شگفتی ! مردی با بار عظیم مظهریت حق، اما ... با چهره ای انسانی چون چهره دیگران و جثه ای که از دیگران بزرگ تر نیست.

عجبا ، این یوسف زمانه چه زیباست ! اما این زیبایی را چه سود ، آنگاه که جهلا او را آیینه خویش می بینند و در او نیز آن گونه نظرمی کنند که درخویش... وا اسفا! یعنی هیچ راهی وجود ندارد که آنان حقیقت وجود او را دریابند؟ شمسی است که غروب خویش را در این سیل مواج شب می نگرد و انتظار می کشد تا در شفق خون خویش غروب کند. اما کدام غروب ، وقتی که نور جهان هر چه هست از مصباح وجود او منشأ می گیرد؟

 عجبا! مردی که قلب خلقت است بر سیاره ای که قلب آسمان است ایستاده و همه عالم تکوین را با جذبه عشق خویش به سوی کمال می کشاند... اما با چهره ای چون چهره دیگران و جثّه ای که بزرگ تر نیست .    

عجبا ! ظاهر ، گواه صادق باطن است، اما ببین که درمیانه این نسبتها چگونه حقیقت گم می شود! و در این گمگشتگی و حیرت زدگی نیز سری است که اهل سر می دانند و لاغیر.

عجبا ! شمس را ببین که در آیینه نظر کرده است و این آیینه است که انا الشمس می کند. وای بر شما ای شوربختان ! این حسین است، این خامس آل کساست ، آن کسا که کسای عصمت و رحمت است، آن کسا که کسای مظهریت حق است و ببین آنجا که جبرائیل را بار نمی دهند کجاست ! و تو ای خاکستر گم شده در باد هلاکت! تو خود را با او برابرنهاده ای؟ این حسین است ، سر مستودع فاطمه ! همان که خونش خون خداست و اگربریزد ، همه عالمِ تکوین به انتقام بر خواهد خاست. این حسین است، همان که خورشید خلافت انسان از افق خون او طالع خواهدشد. ای شوربختان ! نیک بنگرید که چه می کنید و در برابر که ایستاده اید! مگذارید که خون خدا با دستان اختیار شما بریزد! فریب مکر لیل و نهار را مخورید! این حسین است ، غایت آفرینش کون ومکان ، اگرچه چهره ای دارد چون چهره شما و جثه ای دارد که از شما بزرگ تر نیست. فریب چشمان ظاهربین را مخورید و طلعت شمس را درعمق آسمان چشمانش بنگرید و کرامت خدا را در روحش بیابید. این حسین است... عمامه رسول الله را بر سر دارد و زره اش را بر تن، ردایش را بر دوش و شمشیرش را به دست و هنوز نیم قرنی بیش از رحلت رسول خدا نگذشته است.آنگاه امام خواست تا بار دیگر با آنان سخن بگوید . رحمت او ،رحمت رب العالمین است و پناه برخدا از اندیشه ای که درباره حسین جز این بیندیشد !... اما آنان هلهله کردند و اجازه سخن به او ندادند.

 

راوی
 

دنیا صراط آخرت است و در آن ، هر کسی با رشته حب به امام خویش بسته است. یکی چون شمر بن ذی الجوشن ، که امام کفر است، پیش می افتد و آنان را به دنبال خویش می کشاند ؛ نه با رشته جبر، که از سر اختیار . چه سری است درآنکه آرای اهل کفر متشتت است، اما ملت واحدی دارند؟ آنها را یکایک هرگز این جرأت نیست ، اما چون با هم شوند و جسورِ تهی مغزی چون شمر نیز میاندار شود، بیا و ببین که چه می کنند! شرک همواره با تفرقه ملازم است ، اما جلوه های فریب دنیا، آنان را چون لاشخورهایی که بر یک جنازه اجتماع کنند، بر جیفه های بی مقدار شهوت و غضب گرد می آورد. اما بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود کم تر امیری می کنند تا اطرافیان. ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نیز به استخدام ارباب غضب می کشاند.

امام فریاد کرد:« وای برشما! چه بر شما رفته است که سکوت نمی کنید تا سخنم را بشنوید ، حال آنکه من شما را به سَبیلِ الرَّشاد می خوانم و آن که مرا اطاعت کند از هدایت یافتگان است وآن که عصیان ورزد، از هلاک شدگان . واینک همه شما بر من عصیان کرده اید و قولم را نمی شنوید، چراکه گناه ، باران عطیّات خدا را بر شما بریده است و شکم هاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است. وای برشما! چرا سکوت نمی کنید؟! چرا گوش نمی سپارید؟...» سخن چون بدینجا رسید ،‌آنان یکدیگر را به ملامت گرفتند و گرداب سکوت یکباره همه صداها را درخود بلعید . جماعتی مانند آنان همچون گوسفندهایی ابله چشم به یکدیگر دارند و طعمه های گرگ فتنه غالباً همینانند. برقی از غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمین را لرزاند و باران سرازیرشد... اما باران را در خارستان کویری دل های مرده چه سود؟ امام به خشم آمده است و سخنانش صاعقه ای است که زمین را به تازیانه آتش گرفته است . چه سرهایی که به زیر افتاده است و چه دلهایی که از خوف می لرزد! اما آنان کورموش هایی هستند که ازخوف رعد به اعماق تاریک سوراخ هایشان پناه می آورند و می گریزند. خشم امام ، خشم خداست ، اما این نه آن خشمی است که بلا را نازل کند، خشمی است که پدران مهربان با فرزندان گستاخ خویش دارند آنگاه که از همه لطایف الحیل مأیوس شده اند. امام هنوز پرهیز دارد از آنکه شمشیر را در میان نهد. جنگ هنگامی درگیر می شود که تمییز حق از باطل به تمامی انجام شده باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف درمیان این جماعتند. شاید تازیانه صاعقه صخره های سخت قلب هایشان را بشکافد و چشمه ای از اشک بیرون بجوشد. مگر صخره ای هم هست که از سینه اش راهی به آب های زلال زیرزمین نباشد؟ مگر چشمی هم هست که نگرید؟ مگر قلبی هم هست که با گریه پاک نشود؟ «... سیاه باد رویتان که شمایید طاغوت های امت! شمایید احزابی که چون شجره خبیثه ریشه درخاک ندارند ؛ شمایید آنان که حبل المتین قران را رها کرده اندو اکنون دیگر رسیمانی نمی یابند که آنان را از چاه گمراهی بیرون کشد؛ شمایید اخلاط سینه شیطان که بیماری های سیاه را در زمین پراکنده می دارید؛ شمایید مجمع گناهان و تحریف کنندگان قرآن ؛ شمایید آنان که شعله نوربخش سنت ها را خاموش می خواهند؛ شمایید قاتلین فرزندان انبیا و هالکین عترت اوصیا؛ شمایید آنان که زنازادگان را به نسب می رسانند و مؤمنین را آزار می کنند؛شمایید فریاد ائمه مستهزئین، آنان که قرآن را تکه تکه کرده اند و از آیات ، بعضی را پذیرفته اند و بعضی را رها کرده اند... شمایید که معتمد ابن حرب وشیعیانش هستید و لکن ما را تنها رها می کنید، که والله ، خذل و بی وفایی در میان شما خوبی است پسندیده که عروقتان بر آن استواری یافته ، ساقه ها و شاخه های شجره وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد کرده وسینه هاتان از آن مستور است. شما به شجره خبیثه ای می مانید که میوه اش گلوگیر باغبان ، اما در کام غاصبش شیرین باشد... هان! لعنت خدا بر پیمان شکنانی که سوگند پیمان خویش را بعد از توکید می شکنند ، حال آنکه شما خدا را بر کار خود کفیل گرفته بودید. و شما، والله ، همان پیمان شکنانی هستید که در قرآن مذکور افتاده است. بدانید که ابن زیاد، آن زنازاده ای که پدرش نیز زنازاده است، مرا به این دو راهی کشیده که یا شمشیر و یا ذلت . و هیهات منا الذله ؛ دور است از ما ذلت که خدا و رسولش و مؤمنین و نیز دامن های پاک و طاهر مادران ، دماغ های غیرتمند و نفوس پدران ، ابا دارند از آنکه ما طاعت لئیمان را بر قتلگاه بزرگواران ترجیح دهیم. اکنون زنهار که من از عهده همه آنچه درمقام عذر و انذار بر گرده داشتم برآمده ام و اکنون، هر چند با قلت یاران و خَذلان یاوران، برای جنگ آماده ام.» آنگاه امام دست های بلند خویش را برآسمان برافراشت و گفت :« خدایا، فطرت باران را برآنان حبس کن و آنان را همانند قوم یوسف به قحط سال هایی هم آنچنان گرفتار کن و بر سرشان آن غلام ثقفی را مسلط کن که از کاسه های تلخ ذلت سیرابشان کند و در میان آنان کسی را باقی نگذارد جز آنک در برابر قتلی به قتل برساند و یا در برابر ضربتی، ضربتی زند و اینچنین ، انتقام من و دوستانم و اهل بیت و شیعیانم را از اینان بازستاند، که ما را تکذیب کردند و واگذاشتند ، و تویی آفریدگار ما که بر تو توکل می کنیم و صیرورت ما به جانب توست.»

 

راوی


بحر مسجور غضب خداوندِ منتقم در التهاب اشتعال است و هنوز خون سید الشهدا بر قتلگاه جاری نشده ، بال های سیاه نفرین، همانند سایه ای ضخیم، آسمان مدینه و مکه و کوفه و شام را ازنگاه کرم و رحمت خدا پوشانده اند . آه ! این خداست که چهره صبر از امت محمد(ص) پوشانده و باطن غضب خویش را آشکار می کند . آه از آن هنگام که عالم خلقت یکسره بر انتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام کند، که او وارث خلافت انسان کامل است و انسان کامل ، دایره دار طواف تسبیحی عالم وجود. آه از آن هنگام که عالم خلقت یکسره برانتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام کند! ... گاه هست که این درد، آن همه گلوگیر می شود که دل به آرزویی محال می گراید که: ای کاش حق بی حجاب جلوه می کرد تا این فرومایگان در می یافتند که شب سیاه غفلتشان تا کجا گسترده است و چه جهنمی در قلبشان می جوشد ومی خروشد و چه گرداب موحشی آنان را به ورطه های عدمی هلاکت می کشاند؛‌ اما عقل نهیب می زند که ای آرزومند ، دل به محال مسپار! حق بی حجاب درجلوه است ، تو چرا این گونه سخن می گویی؟ حجاب تویی و منم... و گرنه ، سبحان الله ! حق درعرصه کبریایی خویش از این گمان ها مبرّاست .تو نیز رب ارنی بگو، آنچنان که موسی گفت ، تا بااب لن ترانی بر تو نیز گشوده شود و ببینی که عالم سراپا حجاب است ، اگرچه جمال حق از این حُجب مبرّاست. باب لن ترانی ، دروازه عالم صَعق است. موسی شو تا لن ترانی بشنوی و خَرَّ موسی صَعِقاً در شأن تونازل شود ، اگر نه، اینجا عالم آفاق است وشمس خلقت از افق این حجاب ها سرزده است. عقل نهیب می زند که ای آرزومند ، بیدار شو! دنیا صراط آخرت است، و اگر تو را چشم بود می دیدی قیامتت را که در این عرصه برپا شده است ! اگر اینجا با حسینی، آنجا نیز با حسینی و اگر اینجا با یزید ،نیک بنگر ،آنک یزید است که تو را به سوی جهنم امامت می کند. عقل نهیب می زند که ای آرزومند ،این آرزو که کاش حق بی حجاب در دنیا جلوه می کرد، یعنی ای کاش دنیا خلق نمی شد! نفرین امام مستجاب شد، اما تحقق تکوینی آن از آن دم که خون او بر زمین کربلا بچکد آغاز خواهد شد ؛ فرشتگان در انتظارند.

ناگهان امام فرمود:« کجاست عمرسعد؟ او را به نزد من بخوانید.»

 

راوی
 

چه پیش آمده ؟ مگر امام هنوز از این شوربخت امید نبریده است ؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست وجوی کدام نشانه از دریاست؟عمرسعد فرزند سعد ابی وقاص فاتح قادسیه است و درمکتب آنچنان پدری، بیش از آن آموخته است که امام را و منزلت آسمانی او را نشناسد . اما از یک سوی... این جذبه شیطانی آمیخته با خوف! نخست عمربن سعد دل به محال سپرده است که شاید بتواند دنیا و آخرت را با هم جمع کند و این توهّم شیطانی همه آن کسانی است که دین را می خواهند اما نه به آن بها که دل از دنیا ببرند . آنان با خدا مکر می ورزند و مکر شب و روز نیز با آنان همراه می شود... اما مگر می توان با خود مکر کرد؟ پس باید زبان صدق آن مذکِّر درونی را هم برید تا در این عشرتکده غفلت گستاخی نکند. و مگر آن مذکَّر درونی کیست؟ آیا او را نمی توان فریفت ؟ عقل تا آنجا عقل است که آن پیوند ازلی را نبریده باشد.اما این فانوس را که نمی توان در توفان خشم و جاه طلبی آویخت. آینه زنگار گرفته که دیگر آینه نیست . عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان که دیگر عقل نیست ، وهم است. از تو کبکی می سازد ابله که چون سر در برف های غفلت خویش فرو بردی ، بینگاری که کسی نیز تو را نمی بیند:... نسوا الله فانساهم انفسهم . «ولایت بلاد گرگان و ری» ! شیطان جاذبه های دنیایی را زینت می دهد تا آدمی زاده را بفریبد ... اما این فریب درنفس توست. شیطان تنها آنچه را که درنفس توست زینت می بخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خویش است و اغواشدگان شیطان ، فراموشیانِ دیار وهمند که اعمالشان با صورت هایی خیالی بر آنان جلوه می کند؛ سرابی با کاخ های خضرا ، دژهایی هوش ربا، جناتی معلق بر آبگینه ها و پریانی غمّاز... خوابی که جز با دمیدن در ناقور مرگ شکسته نمی شود.

فریاد انذار امام در همه عرصات تاریخ می پیچد و همه اهل صدق را گرد می آورد ، اما عمرسعد دیگر خود را رها کرده است. عمرسعد سر در گریبان غفلت فروبرده بود و از هشیاران نیز می گریخت ، مبادا که او را به خود بیاورند . لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و فریاد زد :« یا عمر ، آیا کمر به قتل من بسته ای به زعم آنکه ابن زیاد ولایت ری و گرگان را به تو بسپارد ؟ والله که گوارای تو نخواهد شد؛ هرگز! این عهدی است معهود در کتاب قضای الهی که با تو باز می گویم .هرچه می خواهی بکن که بعد از من نه به دنیا و نه به آخرت رنگ خرسندی نخواهی دید. گویا می بینم سرِ تو را که چگونه بر نیزه رفته است و بچه ها آن را در میان خویش هدف گرفته اند و بدان سنگ می پرانند.» اما عمرسعد مرده ای است که با دم مسیحا نیز زنده نمی شود. غضبناک ، روی از امام بازگرداند و به یارانش ندا درداد که:« پس معطل چه هستید؟ همه با هم به او حمله برید که یک لقمه بیش نیست.»

 

راوی


این وای ازلقمه های گلوگیر دهر! دهر هرگز بر مراد سفلگان نمی چرخد . این مکر لیل و نهار است که ما را می فریبد تا در دهر طمع بندیم... امر در دست آن جلیل است که جز مشیّت مطلقه ی  او، اراده ای در جهان نیست.

پنج سال بعد ، مرگ خواب سنگین عمرسعد را شکست آنگاه که در بستر چشم باز کرد و «کیسان تمّار» ( رئیس شرطه های مختار ثقفی ) را بالای سر خویش دید، با خنجری آخته... هذا رأس قاتل الحسین ـ این سربریده قاتل حسین بن علی است که بر فراز نیزه افراشته اند تا طفلان کوفی آن را با سنگ نشانه بگیرند... و بعد از این ،آیا هنوز هم کسی در این انگار مانده است که با خدا مکر ورزد و دنیا و آخرت را با هم گردآورد؟

 

راوی
 

آری، این انگاره ای است که شیطان دینداران را به آن می فریبد. روزها و شب ها می گذرند و او می پندارد که فراموشش کرده اند... اما در زیر آسمان مگر جایی هم هست که از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسین ؛ هذا رأس قاتل الحسین .

آنگاه حسین بن علی(ع) فرمود:« قوموا یا ایها الکرام... ـ برخیزید ای کرامت مندان به سوی مرگی که از آن گریزی نیست. و این تیرها پیک های مرگ است که ازجانب این قوم می آیند .اما والله ، بین شما و بهشت رضوان و جهنم فاصله ای نیست مگر همین مرگ، که شما را به بهشتتان می رساند و اینان را به دوزخشان ... رسول الله مرا فرموده است: پسرم ، روزی بر تو خواهد رسید که لاجرم به سوی عراق کشیده خواهی شد، به سرزمینی که بسیاری از پیامبران واوصیای آنها را به خود دیده است، به سرزمینی که آن را «عمورا» می خوانند و درآنجا به شهادت خواهی رسید ، با همراهیِ‌ جمعی از اصحابت که درخود از سوزش مَس آهن نشانی نمی یابند... و این مبارکه را تلاوت فرمود که: قلنا یا نارکونی برداً و سلاماً علی ابراهیم ـ گفتیم ای آتش، بر ابراهیم سرد و سلامت باش . بشارت باد شما را جنگی که سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان که آتش بر ابراهیم . والله که چون ما را بکشند بر پیامبرمان وارد خواهیم شد.»

 

راوی

و از آن روز ،دیگر آتش بر یاران حسین سرد و سلامت است و تیرها پیک های بشارتی هستند به بهشت. تیرها می بارند... تا بین ما و حیات دنیا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توکل ما را محکم کنند و ما را به یقین برسانند و سرّ آنکه آتش بر ابراهیم گلستان می شود نیز یقین است. اگر تو نیز یقین کنی که آتش بی اذن خالق آتش نمی سوزاند ، بر تو نیز سرد و سلامت خواهد شد.

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی

 

روایت محرم(۴)

راوی

اینک زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته که غروب کند . دیگر تا آن نبأ عظیم ، اندک فاصله ای بیش نمانده است و زمین و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر. فرات تشنه مشکهای اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه تر است؛ اما نه آن تشنگی که با آب سیراب شود... او سرچشمه تشنگی است ، و می دانی ، رازها را همه ، در خزانه مکتومی نهاده اند که جز با مفتاح تشنگی گشوده نمی شود . امام سرچشمه راز است و بیابان طف ، عرصه ای که مکنونات حجاب تکوین را بی پرده می نماید. مگر نه اینکه اینجا را عالم شهادت می نامند ؟ و مگر از این فاش تر هم می توان گفت؟

غروب تاسوعا نزدیک است و امام بر مدخل سرا پرده راز، تکیه بر شمشیر زده و در ملکوت می نگرد . عمرسعد فرمان داده است :« یاخیل الله بر مرکب ها سوار شوید ؛ بشارت باد شما را به بهشت !...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شیطان ، بر اسب ها نشسته اند تا به اردوی آل الله حمله برند، و هیاهوی آنان بادیه را سراسر از هول آکنده است. زینب کبری خود را به خیمه امام رساند و او را دید بر در خیمه، تکیه بر شمشیر زده ، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت دیدار دهد . امام سربرداشت و به گنجینه دار عالم رنج نگریست : « رسول الله (ص) را به خواب دیدم که می گفت : زود است که به ما الحاق خواهی یافت .» ... و طور قلب زینب از این تجلی در خود فرو ریخت.

راوی

آل کسا در انتظار خامس خویش اند ، تا روز بعثت به غروب عاشورا پایان گیرد و خورشید رحمت نبوی در افق خونین تاریخ غروب کند و شب آغاز شود... شب نقمتی که درباطن رحمت حق پنهان بود؛ شبی دراز و دیجور؛ شب ظلمتی که نور تنها از اختران امامت می گیرد، و چقدر این اختران از کره زمین دورند! و ماییم اینجا ،‌بر این سفینه سرگردان آسمانی ، در سفری دراز و دشوار... در سفری هزار و چهارصد ساله . اختران نورند‌، نور مطلق ؛ این تویی که اینجا ، بر کرانه آسمان ، در شب دریغ نور، و امانده ای و بال شکسته ، و جز سوسویی دور به تو نمی رسد . اما در باطن ، این نقمت نیز فرزند رحمتی است که از میان رنج و خون پای بر سیاره زمین می نهد... سیاره رنج ! و این تویی اکنون، مسافر سفر بلند شب که در اشتیاق روز، چشم به افق طلوع دوخته ای و انتظار می کشی . اگر شب نبود و اگر شب ،‌‌ آن همه بلند و ژرف نبود ، این اشتیاق نبود. گل وجود آدمی خاک فقر است که با اشک آمیخته اند و در کوره رنج پخته اند. زینب کبری گنجینه دار عالم رنج است . او را اینچنین بشناس! او محمل گرانبار ترین رنج هایی است که در این مبارکه نهفته :‌ لقد خلقنا الانسان فی کبد. او وارث بیت الاحزان فاطمه است و بیت الاحزان قبله رنج آدمی است .

امام چون دریافت که عمر سعد قصد دارد حمله را آغاز کند، عباس بن علی را فرستاد که آن شب را از آنان مهلت بخواهد . عمرسعد پاسخی نگفت و ایستاد. « عمروبن حجاج زُبیدی » روی به آنان کرد و گفت :‌« سبحان الله ! والله اگر اینان از ترکان و یا دیلمیان بودند و چنین می خواستند ، بی تردید می پذیرفتیم . اکنون چگونه رواست که این مهلت را از خاندان محمد دریغ داریم ؟» مشهور است که می گویند امام حسین (ع) به عباس بن علی فرموده است :« اگر می توانی ، یک امشبی را از آنان مهلت بگیر... خدا می داند که من چقدر نماز را ، و کثرت دعا و استغفار را دوست می دارم .»

راوی

مگر امام را به این یک شب چه نیازی است که اینچنین می گوید؟ کیست که این راز را بر ما بگشاید؟... اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است . پای بر مسلخ عشق نهادن ، گردن به تیغ جفا سپردن ، با خون کویر تشنه را سیراب کردن و ... دم بر نیاوردن! اگر ناشئه لیل نباشد، این رنج عظیم را چگونه تاب می توان آورد؟ یا ایها المزمل ـ قم الیل ...ـ انا سنلقی علیک قولا ثقیلا. رسول نیز آن قول ثقیل برگرده قیام لیل نهاد . با این همه ، بار روحی بر آن جلوه اعظم خدا نیز سنگین می نشست . سَبحِ طویل روز ناشئه لیل می خواهد ، اگرنه ، انسان را کجا آن طاقت است که این رنج عظیم را تحمل کند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّی نهفته است که درروز نیست و خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافته اند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز‌ آن را بر لوح آسمانِ شب  نگاشته اند ـ اگر بتوانی خواند. جلوه ملکوتی ایمان نوراست و با این چشم که چشم اهل آسمان است ، زمین آسمان دیگری است که به مصابیح وجود مؤمنین زینت یافته است. شب عرصه تجلای روح عارف است ، اگر چه روزها را مُظهِر غیر است و خود مخفی است ، و دراین صفت، عارف اختران را ماند.

امام ، نزدیک غروف آفتاب ، اصحاب خویش را گرد آورد تا با آنان سخن بگوید . حضرت علی بن الحسین ، با آن همه که بیمار بوده است ، خود را به نزدیکی جمع یاران کشاند تا سخنان امام را بشنود:

« اما بعد... به راستی من نه اصحابی را بهتر و وفادارتر ازاصحاب خویش می شناسم و نه خانواده ای را که بیش از خانواده ام بر بِرّ و نیکوکاری و حفظ پیوند خانوادگی استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترین جزای خیر عنایت فرماید. آگاه باشید که من پیمان خویش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم که بروید و از این پس مرا بر گرده شما حقی نیست . اینک این شب است که سر می رسد و شما را در حجاب خویش فرو می پوشد ؛ شب را شتر رهوار خویش بگیرید و پراکنده شوید که این جماعت مرا می جویند و اگر بر من دست یابند ، به غیر من نپردازند.» سخن چو بدینجا رسید ، یاران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برویم ؟ تا آنکه چند روزی بیش از تو زندگی کنیم ؟ نه ،خداوند این ننگ را ازما دور کند . کاش ما را صد جان بود که همه را یکایک در راه تو می دادیم .»  نخستین کسی که بدین کلام ابتدا کرد عباس بن علی بود و دیگران از او پیروی کردند. امام روی به فرزندان مسلم کرد و آنان را رخصت داد که بروند: « آیا شهادت پدرتان مسلم بن عقیل کافی نیست که می خواهید مصیبتی دیگر نیز برآن بیفزایید؟» غلیان آتش درون زلزالی شد که کوه های بلند را به لرزه انداخت و صخره های سخت را شکافت و راه آتش را باز کرد. مسلم بن عوسجه برپا ایستاده ، گفت:«یا بن رسول الله ! آیا ما آن کسانیم که دست از تو برداریم و پیرامون تو را رها کنیم در هنگامه ای که دشمن اینچنین تو را درمحاصره گرفته است ؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این کار باقی است ؟ نه ! والله تا آنگاه که این نیزه را در سینه دشمن نشکسته ام و شمشیرم را بر فرق دشمن خرد نکرده ام ، دل از تو بر نخواهم کند و اگر مرا سلاحی نباشد ، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو کشته شوم.» و « سعید بن عبدالله حنفی» به پا خاست و گفت :« قسم به ذات خداوند که واگذارت نخواهیم کرد تا او بداند و ببیند که ما حرمت پیامبرش را در حق تو که فرزند و وصیّ او هستی ، حفظ کرده ایم . والله ، اگر بدانم که کشته خواهم شد ، آنگاه جان دوباره خواهم یافت تا پیکرم را زنده بسوزانند و خاکسترم را برباد دهند و این کردار را هفتاد بار مکرر خواهند کرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات کنم . و اگر اینچنین است، چرا الحال از شهادت در راه تو روی برتابم با آنکه جز یک بار کشته شدن بیش نیست و کرامتی جاودانه را نیز به دنبال دارد؟»

راوی

نازک دلی آزادگان چشمه ای زلال است که از دل صخره ای سخت جوشد. دل مؤمن را که می شناسی : مجمع اضداد است ، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم . زلزله ای که در شانه های ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمه اشک نیز از کنار این آتش می جوشد که این همه داغ است.

 اماما ، مرا نیز با تو سخنی است که اگر اذن می دهی بگویم:« من در صحرای کربلا نبوده ام و اکنون هزار وسیصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگرنه اینکه آن صحرا بادیه هول ابتلائات است و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد؟ آنان را که این لیاقت نیست رها کرده ام ، مرادم آن کسانند که یا لیتنا کنا معکم گفته اند . پس بگذار مرا که در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو کنم .» خورشید سرخ تاسوعا در افق نخلستان های کرانه فرات غروب کرده است و زمین ملتهب کربلا را به ستاره جُدَی سپرده و مؤذن آسمانی اذن حضور داده است ودروازه های عالم قرب را گشوده ... زمین از دل ذرات به آسمان پیوسته است و نسیمی خنک از جانب شمال وزیدن گرفته ... و اصحاب  ، نماز گریه می گزارند.

«سید بن طاووس» روایت کرده است که در آن حال، «محمد بن بشیر حضرمی» را گفتند که پسرت را در سر حدات مملکت ری به اسارت گرفته اند و او گفت :« عوض جان او و جان خویش ، از خالق ، جان ها خواهم گرفت . دوست نمی داشتم که او را اسیر کنند و من بمانم .» ... یعنی چه خوب است که اسیری او زمانی رخ نموده است که من نیز دیری در جهان نخواهم پایید. امام که مقال او شنید گفت :« خدایت رحمت کند ، من بیعت خویش را از تو برداشتم . برو و فرزند خویش را از اسارت برهان .» او جواب داد:« درندگان بیابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اینچنین نخواهد شد!»

راوی

سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است که امام در سیاره زمین به سر می برد . سیاره زمین سفینه اجل است؛‌سفینه ای که در دل بحر معلق آسمان لایتناهی ، همسفر خورشید ، رو به سوی مستقر خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود می برد. ای همسفر، نیک بنگر که درکجایی! مباد که از سر غفلت این سفینه اجل را مأمنی جاودان بینگاری و دراین توهم ، از سفرآسمانی خویش غافل شوی. نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه ای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است . این جاذبه عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و... و همه در طواف شمس الشموس عشق ، حسین بن علی (ع) ... مگرنه اینکه او خود مسافر این سفینه اجل است؟ یاران! اینجا حیرتکده عقل است ... و تا «خود» باقی است ، این«حیرت» باقی است . پس کار را باید به «مِی» واگذاشت ؛ آن مِی که تو را از «خویش» می رهاند و من وما را درمسلخ او به قتل می رساند . آه ! ان الله شاء ان یراک قتیلا.

گاه هست که کس از «خویشتن » رسته ، اما هنوز در بند «تن خویش » است ...  تن هم که مقهور دهر است. آنگاه از دهر می نالد که :

یا دهر اف لک من خلیل

کم لک بالاشراق و الاصیل

من صاحب او طالب قتیل

و الدهر لا یقنع بالبدیل

و انما الامر الی الجلیل

و کل حی سالک السبیل

این آوای حسین است که ازخیمه همسایه می آید ، آنجا که «جون» شمشیر او را برای پیکار فردا صیقل می دهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیکار؟ آری! شعر و شمشیر ، عشق و پیکار . این حسین است ، سر سلسله عشاق، که علم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون کهکشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آنجا که قبله نیز در سیطره حرامیان خون ریز است، عشاق را جز این چاره ای نیست. شعر نیز ترنم موزون آن مستی و بیخودی است و شاعر تا از خویش نرهد ، شعرش شعر نخواهد شد .شعر،‌ تا شاعر از خویش نرسته است ،‌حدیث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حدیث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشیر و عشق و پیکار با هم جمع شود... که کار عشق ، یاران ، لاجرم کربلایی است. پس دیگر سخن از منصور و بایزید و جنید و فلان و بهمان مگو که عشاق حقیقی ، تذکره الاولیا را بر خیابان های خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشت های پرشقایق خوزستان و بر سفیدی برف های ارتفاعات بلند کردستان باخون می نویسند ، با خون.

راز قربت را ، یاران ، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش می کنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خون ... بگذار بگویم که طلسم شیطان ترس از مرگ است و این طلسم نیز جز در میدان جنگ نمی شکند . مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست و این سخن را اگر در میدان کربلایی جنگ نیازمایند، چیست جز لعقی بر زبان؟... اما ای دهر! اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است ، پس این سرِ ما و تیغِ جفای تو... شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را ازقفا ببرد و زینب رانیز بدین تماشاگه راز بکشان. دیگر، آنان که مانده اند همه اصحاب عاشورایی امامند و اینان را من دون الله هیچ پیوندی با دنیا نیست ؛ واگر بود، با آن سخن که امام فرمود ، بریده شد و از آن پس ، دیگر هیچ حجابی آنان را از خدا نمی پوشاند . امام فرموده بود:« شب را شتر رهواری برگیرید و پراکنده شوید » ، نه برای آنکه آنان را در رنج اندازد ،بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اینچنین ، دیگر هیچ پیوندی من دون الله بین آنان و دنیا باقی نماند ؛ که اگر پیوندها بریده شد، حجاب ها نیز دریده خواهد شد. وای همسفران معراج حسین ، چه مبارک شبی است! تا اینجا جبرائیل را نیز در التزام رکاب داشتید، اما از این پس... بال در سُبُحاتی گشوده اید که جبرائیل را نیز در آن بار نمی دهند. شما برگزیدگان دشوارترین ابتلائات تاریخ خلقت انسانید و از این است که حسین شما را به همسفری درمعراج خویشتن پذیرفته است . راز این شب را کسی خواهد گشود که بال در بال شما بیفکند و این عطیه را جز به کبوتران حرم انس نبخشیده اند . کیانند این کبوتران حرم انس؟ چگونه است که سینه هایتان نمی شکافد و قلب هایتان تاب این حالات ناب را می آورد و از هم نمی درد؟ اگر نمی دانستم که «کلام»‌چیست ، می خواستم ازشما که ما را باز گویید ازآنچه در این شب بر شما رفته است ،ای غوطه وران سبحاتِ جلال !... ای مستان جبروتی ، ای  حاجبین سراپرده های انس، ای قبله داران دایره طواف‌ ! ای... چه بگویم ؟ یا لیتنی کنت معکم . اما کلام را برای بیان این رازها نیافریده اند و مفتاح این گنجینه راز ، سکوت است نه کلام.

در ساعات آغاز شب ، «نافع بن هلال» که به پاسداری ازحرم خیمه ها ایستاده بود ، امام را دید که در تاریکی ازخیمه ها دور می شود. او که آمده بود تا پستی ها و بلندی های زمین پیرامون خیمه گاه را بسنجد، دست نافع که را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود:« والله امشب همان شب میعاد تخلف ناپذیر است. آیا نمی خواهی در دل شب به درة میان این دو کوه پناهنده شوی و خود را از مرگ برهانی ؟ » امام بار دیگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه برای آنکه از حال دل او خبر بگیرد ، بل تا او را به مرز یقین بکشاند و از شرک و شک و خوف برهاند.

راوی

الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نیز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است ... و ای دل! تو را نیز از این سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست . نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بالا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است .

نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت :« مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام ، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر . قسم به آن خدایی که با حب شما برمن منت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد مگر آنوقت که این شمشیر کُند شود و آن اسب خسته .» از نافع بن هلال روایت کرده اند که گفته است: « آنگاه امام بازگشت و به خیمه زینب کبری رفت و من نگاهبانی می دادم و شنیدم که زینب کبری می گوید: برادر، آیا اصحاب خویش را آزموده ای! مبادا هنگام دشواری دست از تو بردارند و در میان دشمن تنهایت بگذارند ! ... و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزموده ام و نیافتم در آنان جز جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه من آنچنان انس گرفته اند که طفلی به پستان های مادرش .» امام عشق ، خود یارانش را اینچنین ستوده است :« جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه حق آنچنان انس گرفته اند که طفلی به پستان های مادرش .»

راوی

صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمی شود . اگر مرد میدان صداقتی ، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! اگر هست که هیچ ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی ، و اگر نه ... دیگر به جای آنکه با زبان «زیارت عاشورا» بخوانی ، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین با دل به زیارت عاشورا برو . «ضحاک بن عبدالله مشرقی » را که می شناسی ! عصر عاشورا از جبهه حق گریخت بعد از آنکه صبح تا شام را در رکاب امام شمشیر زده بود. خوف ،فرزند شک است و شک ، زاییده شرک و این هرسه ، خوف و شک و شرک ، راهزنان طریق حقند... که اگر با مرگ انس نگیری ، خوف ، راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد. شب هر چه در خویش عمیق ترمی شود، اختران را نیز جلوه ای بیشتر می بخشد و این ، سرالاسرار شب زنده داران است . اگر ناشئه لیل نباشد، رنج عظیم روز را چگونه تاب آوریم ؟

حضرت علی اکبر با پنجاه تن از یاران برای آخرین بار راه فرات را گشودند و با چند مشکی آب بازگشتند . یاران غسل شهادت کردند و وضو ساختند و به نماز وداع ایستادند.

راوی

و آن خیمه و خرگاه، کهکشانی شد که از آن پس ، آن را «مطاف عشق» می خوانند.