حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

توهم عاقل بودن!

 

یکی از حکمای اخیر که تصادفاً گذرشون به «تیمارستان» افتاده بود٬ اتفاق جالبی رو که اونجا براشون پیش اومده بود نقل می فرمایند که شنیدنش برای ارباب ذوق خالی از لطف نیست. من این قضیه رو از زبان یکی از علمای آذربایجان شنیدم (که البته تهرانی ها و اصفهانی ها ظاهراً دیگه ایشون رو از آذربایجان گرفتن و ما کمتر توفیق زیارت ایشون رو داریم) ایشون ماجرا رو اینجور تعریف می کنند که: وقتی وارد محوطه تیمارستان شدم دیدم دیوانه ها رو برای هوا خوری آوردن بیرون. من ابتدا از مشاهده حرکات این بندگان خدا و اعمالی که از اونها سر می زد خنده ام می گرفت ولی بعد بخاطر محروم بودنشون از نعمت عقل دلم به حالشون می سوخت. همینطور که ایستاده بودم و نگاه می کردم چشمم افتاد به یه بنده خدائی که یه گوشه از محوطه٬ عین آدمی که بخوان تیر بارونش کنند٬ دست و پاش رو با طناب یا زنجیر بسته بودند به ستون. می شد حدس زد که آدم خطرناکیه و اگه آزاد باشه ممکنه به اطرافیانش صدمه بزنه. رفتم جلو تا بیشتر از وضعیتش سر در بیارم. وقتی رسیدم کنارش و ایستادم تا توی صورتش نگاه کنم٬ صورتش رو از من بر گردوند. از این کارش تعجب کردم. رفتم و از اونور اومدم. ولی به محض اینکه باهاش روبرو شدم دوباره صورتش رو بر گردوند طرف دیگه! رفتم از پشت سرش اومدم جای اولم. ولی تا باهاش روبرو شدم این بار سرش رو انداخت پائین. اومدم ایستادم روبروش و خم شدم تا از پائین توی صورتش نگاه کنم. وقتی این کار رو کردم سرش رو بلند کرد و صورتش رو گرفت طرف آسمون! تعجب کردم. ولی یهو متوجه شدم که اشک از چشماش جاری شده. خیلی از این کاری که باهـــــاش کردم ناراحت شدم. وقتی این حالتش رو که سر به آسمـــون بلنـــــد کرده بود دیدم٬ با خودم گفتم حتمـــــــــاً داره تو دلش میگه: «خدایـــــــا ببـین کی رو بستن٬ کی آزاده؟!!»

قابل توجه کسانی که ادعا می کنن که عقل دارن! من یه موقعی به یه بنده خدائی گفتم برو کیفیت عمل به فلان مسأله رو توی توضیح المسائل بخون. بعد ازش پرسیدم که از کی تقلید می کنی؟ گفت: «از هیچکس! من از خودم تقلید می کنم. خدا این عقل رو برای چی داده پس؟! من هر چی رو که با عقلم جور در بیاد بهش عمل می کنم و اگه با عقلم جور در نیاد٬ اگه خدا هم بگه قبولش نمی کنم!!» دوستان اهل فضل می دونن که این تیپ افراد غالبـــــــــــاً آدمهای تحصیل کرده ای هم هستن و همین تحصیل کرده بودنشون معمولاً مزید بر علت٬ در نداشتن تعبد در برابر احکام شده. کاری به این قضیه و علل چنین موضع گیریی از جانب این افراد ندارم. مسأله اینه که من٬ روم نشد به اون بنده خدا بگم که آخه اول باید دید اصلاً تو عقل داری یا نه؟! اول این معلوم بشه٬ بعداً ببینیم احکام شرع با عقل تو جور در میاد یا نه؟! البته بین خودمون بمونه؛ این حرف رو نمیشه به کسی زد! چه اون کس در برابر احکام تعبد داشته باشه٬ چه نداشته باشه. کی حاضر میشه در پاسخ این سؤال که «آیا بنظر خودتون شما عقل دارین یا نه؟» بگه: «نه!» گمان نمی کنم کسی روی کره زمین پیدا بشه که به این سؤال جواب «نه» بده. همه٬ صالح یا فاجر٬ خوب یا بد٬ مطمئن هستند که عقل دارند ٬ خوبش رو هم دارند و از مال تو هم بیشتر دارن! حاشیه رفتم... توی این پست می خوام مطلب مهمی رو تا جائی که بلدم توضیح بدم که البته چون گریزی از رعایت اصول وبلاگ نگاری توی این وبلاگشهر بی در و پیکر (که یکیش خلاصه نویسی و رعایت حوصله تنگ بازدید کننده است) نیست٬ مجبورم مطلب رو دو تیکه اش کنم و یه مقدارش رو توی این پست بیارم و برای یه مقدار دیگه اش هم بعداً با اجازه دوستان اهل منبر٬ یه منبر جداگانه برم. 

 

*** 

اصلاً مطلب این قسمت رو همینجا تمومش می کنم! چون اگه شروع کنم و ناقص رها کنم ممکنه شبهه درست بشه و خودم هم بعداً نتونم جمعش کنم. فقط یه نکته و یه سؤال: نکته اینه که «عقل» یکی از مشاعر و جهاز وجودی انسانه و برخوردار بودن از اون برای ادامه حیات ضروریه. درست مثل بقیه مشاعر و جهاز وجودی بدن مادی انسان که هر کدوم خصوصیات آناتومیکی و فیزیولوژیکی تعریف شده و مشخصی دارند و برای کمک به ادامه حیات ظاهری انسان٬ وظایفی بر عهده شون هست و اگه اختلالی در فیزیولوژی یا آناتومی یکیشون مثلاً «ریه» بعنوان یکی از این جهاز٬ بوجود بیاد٬ امکان تنفس صحیح از انسان سلب میشه و نمیشه گفت که صاحب چنین ریه ای تنفس بی نقص داره٬ «عقل» هم اگه اختلالی در خصوصیات وجودیش پیدا بشه دیگه نمیشه گفت که صاحب اون «عقل» ‌از امکان «تعقل» درست برخورداره. حالا دعوا اینجا بوجود میاد که کسی حاضر نیست قبول کنه که این اختلال ممکنه برای عقل خودش پیش بیاد ولی همه اینو قبول دارن که عقل بعضی ها «درست کار نمی کنه» و عقل بعضی ها هم اصولاً کار نمی کنه!! کاری به این نداریم. فعلاً همون قبول فرض دوم برای بیان منظور ما کافیه. خب٬ من نکته رو (بدون حواشی بسیار ریز مربوطه) گفتم. حالا سؤال اینه که چه چیزی عامل اختلال یا بقول برو بچ «ارور» در عقل میشه و باعث میشه که عقل دیگه نتونه کار خودش رو درست انجام بده؟ البته وقتی گفته میشه که عقل به وضعی می افته که نمی تونه کار خودش رو درست انجام بده٬ منظور از «کار»٬ «دو دو تا چهار تا» رو فهمیدن نیست. عقل اگه سر جاش باشه یه کار مهمی رو باید انجام بده که در بیانی از امام سجاد (علیه السلام) به زیبائی هر چه تمام تر به اون اشاره شده. ایشان می فرمایند: «العقل ما عُبــِدَ به الرحمن» یعنی عقل آن است که بواسطه آن عبودیت خدا انجام بگیرد. خب دیگه زیاد کش ندیم مطلب رو. جواب سؤال رو انشاء الله خودمون در منبر بعدی با استفاده از آیات و روایات خواهیم داد. تا اون موقع٬ ارباب فضل رو به فکر در پاسخ این سؤال دعوت می کنیم! قربون دستتون٬ اگه کسی بتونه فیزیوپاتولوژی این مسأله رو هم توضیح بده٬ دیگه دربست مخلصش هستیم.

 

 

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...:::یکشنبه هر هفته بروزم:::...

 

خالی بندی برای خدا قربة الی الله!

 

با هم وارد مسجد می شوند. هر دو در لباس فقاهت هستند. یکی شان جزو مدرسین مورد توجه طلبه ها و سایر مدرسین حوزه است و گاهاً حرفهای تند سیاسی هم پشت سر شاه مملکت می زند! توی حوزه به او می گویند «حاج آقا روح الله» و آن یکی هم به «آقا سید رضا» مشهور است. مسجد طبق معمول پر از آدم است. یکی از آن پایه های چوبی که لباس ازش آویزان می کنند گذاشته اند جلوی ورودی مسجد که بجای لباس٬ کلی تسبیح از آن آویزان است. هر کس وارد می شود٬ یکی بر می دارد و می آید می ایستد به نماز. کسانی که بخاطر دعا برای تعجیل در فرج موعــــــود منتظَر(عج) به این مسجد می آیند٬ دو تا نماز دو رکعتی توی این مسجد می خواننـــــد که مخصوص اینجـــاست و البته برای نمـــــــاز دوم٬ داشتن تسبیــــح واجب است! چون در هر رکعتــــــش «ایاک نعبد و ایاک نستعیـــــــن» صد بار تکرار می شود. بعضی ها که اهل محکم کاری هستند٬ قبل از شروع نماز٬ دانه اول را می گذارند دم دست و سفت می گیرند بین انگشت سبابه و شصتشان تا مجبور نشوند وسط نماز تسبیح را بچرخانند تا دانه اول را پیدا کنند و احتمالا تسبیح از دستشان بیفتد روی زمین! 

هر دو می ایستند به نماز... سلام نماز اول را که می دهند٬ «آقا سید رضا» بلند می شود تا نماز دوم را بخواند. عبایش را روی دوشش جا بجا می کند و دستها را می آورد بالا تا تکبیرة الاحرام بگوید. زیر چشمی نگاهی به حاج آقا روح الله می اندازد. نشسته و توی خودش است... نماز طولانی آقا سید رضا که تمام می شود حاج آقا روح الله هنوز نشسته... یک ساعت بیشتر است که توی مسجد هستند ولی حاج آقا روح الله همانطور نشسته و سرش را انداخته پائین و به نقطه ای خیره شده. یک طلبه جوان که توی مدرسه ای که حاج آقا روح الله و آقا سید رضا تدریس می کنند درس می خواند٬ کمی آنطرف تر نشسته و گاهاً نیم نگاهی به اینطرف می اندازد. کنجکاوی توی چشمهایش موج می زند. بلند می شود و می آید نزدیکتر و مؤدبانه به آقا سید رضا سلام می کند. بعد اجازه می گیرد تا بنشیند. خودش را که جمع و جور می کند سرش را می آورد دم گوش آقا سید رضا و می گوید: «حاج آقا می بخشید؛ من از وقتی شما وارد مسجد شدید دارم نگاه می کنم. حاج آقا روح الله چرا نماز دوم را نخواندند؟!» آقا سید رضا سرش را می چرخاند طرف حاج آقا روح الله و نگاهی به او می اندازد که همانطور سر به زیر نشسته و دستهایش را قفل کرده توی هم و به مُهر نمازش نگاه می کند. بعد سرش را بر می گرداند طرف طلبه جوان و می گوید: «این فهمیده که ایاک نعبد یعنی چه... یک بار گفتن برایش سخت است چه برسد به صد بار!»

طلبه جــــوان ابروهایش را می دهد بالا و عینــکش را روی بینی اش کمی می دهد پائین. بعد سرش را می چرخاند طرفی که حاج آقا روح الله نشسته و از بالای عینک زل می زند به او.

 

***

شما هم فهمیده اید «ایاک نعبد» یعنی چی؟! بابا دست ما رو هم بگیرید! خدا وکیلی من خودم هم فهمیده ام «ایاک نعبد» یعنی چی؛ فقط نمی دونم اگر روز قیامت خدا از من پرسید چرا اینهمه سر نماز برای ما خالی بستی چه جوابی باید بدم؟! من دیروز پنج دقیقه نشستم حساب کردم که کلاً چند تا چاخان می کنم سر نماز؟ دیدم اولیش رو شروع نکرده میگم! «انی وجّهتُ وجهی للذی فطر السّموات و الارض حنیفاً و ما أنا من المُشرکین» من روی خودم رو فقط بسوی فاطر آسمانها و زمین کرده ام و از همه کس و همه چیز رو برگردانده ام و ذره ای شرک مرک و این چیزا در من پیدا نمی شه ابدااااا!! بعدش هم که میگم: «انّ صلاتی و نُسُکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین لا شریک له و بذلک اُمرت و انا اول المُسلمین»!!! دومی: «الله اکبر»٬ خدایا من فقط تو رو بزرگ می دونم و همه اونایی که من حاضرم برای یه لقمه نون و شکم عزیزم جلوشون دولا راست بشم حقیرند!! سومی: «بسم الله الرحمن الرحیم» با اسم تو فقط. بقیه اسمها کشکند! چهارمی: «الحمد لله رب العالمین» خدایا به جان عزیز خودت قسم من همه محامد رو مخصوص تو می دونم و فقط تو شایسته حمد و ستایشی. فقط یه چیزی! من مجبورم برای حفظ موقعیت هم که شده یه تملق کوچولو بعضی وقتها برای بعضی آدمهای حقیر بکنم!!

همینطور گرفتم رفتم تا رسیدم به سلام دادن  به محضر شریف  رسول خدا (ص)؛ «السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته». ای نبی! من وجودم تماماً نسبت به شما «سلم» محض هست و به جان خودتون هیچ چیزی در من پیدا نمیشه که شما رو برنجونه!!!

آهان داشت یادم می رفت... ما که دیگه حسابی خودمون رو پیش شما ضایع کردیم؛ بذارید این رو هم بگم که خدا وکیلی همه خالی بندی ها برای خدا یه طرف؛ این جمله٬ سر تشهد یه طرف: «اشهد ان لا اله الا الله». من مشاهده می کنم به شهود عینی که در نظام وجود هر چه هست خدا و جلوه خداست و همه صورتهای دیگر فانی اند. شما هم شهود فرمودین؟! بابا معرفت الله...

 

***

 

پی نوشت یک: نا امید نشید ها...!

حق همی خواهد که نومیدان او      زیـــن عبادت هم نگرداننـــــد رو

پی نوشت دو: البته حقیر یه خورده وسیعتر فکر کردم دیدم خالی بندی برای خدا فقط به سر نماز ختم نمیشه! دعای کمیل امیرالمؤمنین (علیه السلام) که الحمد لله هر پنجشنبه مواظبت میشه به اون٬ یه فراز داره که فهمش بزرگان رو به زحمت انداخته ولی با اجازتون حقیر اصلاً به زحمت نیفتادم تا حالا برای فهمش: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای و ربی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک!!»

پی نوشت سه: اگه کسی مشکل داره تو فهم این جمله مولا علی (علیه السلام)٬ در خدمتش هستیم! شنیدم که مرحوم عالم ربانی و عارف بالله٬ آیت الله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (ره)٬ صاحب کتاب درخشان «المراقبات»٬ وقتی به این فراز دعای کمیل می رسیدند رد می شدند و نمی خوندند. تعارف برای چی؟ خالی نمی بستن برای خدا!

پی نوشت چهار: امام خمینی (ره) هم در نمازشون در مسجد جمکران٬ ایضاً.

***

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...:::یکشنبه هر هفته بروزم:::...

 

 علت تاخیر در بروز رسانی این هفته٬ وقوع پنج نوبت زلزله در تبریز و مشکلات مربوط به اون بود

 که داستان خودش رو داره. از محضر دوستان از این بابت عذر خواهی می کنم.

 

مرغـــــی که یه پا داشت !

این عکس رو می بینید...؟!

علی* توی یکی از پادگانهای سپاه مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام به خط بود. علی توی آموزش خیلی سختگیر بود. بقدری نیروها رو تحت فشار میذاشت که بعد از اتمام آموزش دیگه نای قدم از قدم برداشتن نداشتند. با کسانی هم که سستی نشون می دادند یا اظهار خستگی می کردند به شدت بر خورد می کرد. از نماز صبح تا غروب با بچه ها کار می کرد طوریکه لباسهاشون موقع غروب کاملا خیس عرق بود و شاید روزی چند کیلو از وزن بچه ها رو می گرفت. به خواهش و تمنای هیچکس هم گوشش بدهکار نبود که «علی آقا یه خورده دست پایین بگیر... این بچه ها دیگه جونی براشون باقی نمونده تا بجنگن. بذار نفس بکشن.» به آه و ناله بچه ها به هیچ وجه توجهی نداشت. علی عقیده داشت توی آموزش هر چی بیشتر عرق ریخته بشه، توی عملیات کمتر خون ریخته خواهد شد. یه روز علی متوجه زمزمه هایی بین نیروهای تحت آموزش میشه که: «گمونم این مسئول آموزش جزو نفوذیهای منافقین باشه که اینطور با بچه ها تا می کنه تا جونشون اینجا در بره و نتونن تو خط درست بجنگن.» یواش یواش حرفها از حد زمزمه خارج میشه و می افته سر زبونها. بعضی حرفهای دیگه هم بود مثل اینکه: «یارو خودش کنار ما راه میره و تیر در می کنه... چه می فهمه که ما چی می کشیم؟» بالاخره علی آقا یه روز وسط آموزش این حرفها رو خودش از زبان چند تا از بچه ها که داشتند با هم صحبت می کردند شنید. یکی از بچه ها رو که با ماشین از اونجا رد می شد صدا کرد و بی مقدمه گفت یه طناب بیارند دستهاشو ببندند.  سر دیگه طناب رو خودش به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت که با سرعت باید دو بار دور میدان آمـــوزش بچرخی! همه دهنشــــــــــون باز موند که یعنی چــی؟! «حاجی خل شدی؟!»، «حاجی زده به سرت؟!»، «بابا این کـــــارا یعنی چی؟» اما مــــرغ علی آقا یه پا داشت و با امر و دستور می خواست که ماشین حرکت کنه. هر چی التماس کردند که بیا و بی خیال شو فایده ای نداشت. بچه ها بو برده بودند که ماجرا چیه ولی دیگه نمی شد کاری کرد. علی تصمیم گرفته بود و مثل قضیه آموزش گوشش به حرف کسی بدهکار نبود. یکی از رفقاش اومد و یه شلوار خاکی بسیجی آورد و داد به علی و گفت: «حداقل اینو بپوش... علی دیونگی هم حدی داره!» ولی علی رضایت نمی داد. مجبورش کردند تا شلوار رو پوشید. بعد به راننده نهیب زد که راه بیفت. آقا ماشین راه افتاد و علی هم آویزون از ماشین دنبالش شروع به دویدن کرد و بالاخره نقش زمین شد و بدنش عقب ماشین شروع کرد به کشیده شدن. راننده٬ یه مقدار که می رفت با ترس و اضطراب می ایستاد که با فریاد علی دوباره گازش رو می گرفت و با نهیب صدای حاجی با سرعت از جا کنده می شد. میدان آموزش بزرگ بود و تا بیاد این دو دور تموم شه جون همه بالا اومد. ماشین که ایستاد همه دویدند طرف علی . قبل از اینکه دست کسی بهش بخوره بلند شد و ایستاد و شروع کرد به باز کردن دستهاش. سر و دستش پر از زخم و خراش بود و لباسهاش پاره پوره شده بودند. می خندید و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و سریع آماده شد تا آموزش رو ادامه بده. پیامش رو همه بچه ها گرفته بودند. پشیمانی از اونهمه افترا دل همه رو پر کرده بود و جیک کسی در نمی اومد. علی با همون صلابت همیشگی  حرکت کرد به سمت... (نمی دونم به سمت کجا) که یکدفعه یکی از بچه ها صداش کرد. می خواست یه عکس با همون حال و روز از علی آقا بگیره. علی محکم ایستـــــــــاد و مشتی رو گره کرد و بالا برد و تکبیر گفت. شاتر دوربین با صدای خفیفی زد و نتیجه شد همین عکسی که می بینید**. زیاده عرضی نیست.

نقل از: یادنامه سرداران عاشورائی (ویژه سالگرد شهدای عملیاتهای بدر و خیبر)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سردار شهید علی تجلایی٬ در سال ۱۳۳۸ در تبــریز متولد شد. دوره ابتدائی و متوسطه را در این شهر گذراند. سالهای ابتدائی جوانی او مصادف بود با پیروزی انقلاب اسلامی. در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و مدتی در افغانستان همراه مجاهدان مسلمان با شوروی جنگید. با شروع جنگ تحمیلی به کشور باز گشت و تا سال ۶۲ با مسئولیتهای مختلف در جبهه حضور داشت. او بهمراه چهار تن دیگر از سردارن سپاه در دوره آموزش دافوس ارتش شرکت کرد که از نظر علمی و عملی مورد تحسین مسئولین دوره دافوس قرار گرفت. در حین طی دوره دافوس در عملیات خیبر شرکت کرد و بعد از اتمام دوره در قرار گاه خاتم الانبیاء (ص) مشغول خدمت گردید. دیدگاههای خاص او درامر آموزش و نظراتی که در ارتبا ط  با عملیاتهای مختلف می داد همواره مورد توجه فرماندهان سپاه و ارتش قرار می گرفت. او بعنوان فاتح سوسنگرد و دلاور مرد نبرد دهلاویه یادگارهای درخشانی از نظر نظامی از خود بجا گذاشت. در عملیات بدر کنار سردار شهید  مهدی باکری حضور یافت و در ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در همین عملیات در یک رزم خطیر شبانه در حالیکه در عین فرماندهی٬ در لباس بسیجی و در خط اول می جنگید در اثر اصابت تیر به ناحیه سینه٬ به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید تجلایی هنوز میهمان شرق دجله است.

***

** عکسی که بالای مطلب اومده٬ اصل عکس مذکور نیست. وقت نشد برای دسترسی به اصل عکس. از طرفی نمی خواستم بروز کردن وبلاگ به تاخیر بیفته. اینو از وسط یه پوستر که بک گراند عکس با فتوشاپ تغییر داده شده بود برداشتم. یه خورده دستکاری کردم تا اون بک گراند هم حذف شد! من حرفــــــــه ای نیستم... زیاد خوب از آب در نیومده می دونم. انشاء الله بعد از دسترسی به اصل عکس که نزد پدر بزرگوار شهیده اونو میذارم جای این. لازم می دونم از برادر بزرگوار بسیجی٬ جناب آقای غلامرضا خیری که این عکس رو در اختیار بنده گذاشتن تشکر بکنم.

***

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...::: یکشنبه هر هفته بروزم :::...

 

عروس رفته گل بچینه!!

 کتاب انزلناه الیک مبارک لیدبروا آیاته و لیتذکر اولوا الالباب (ص 29)

 

برای مراسم عقد٬ به دلیلی(!) دعوت دارم و قاطی فامیل عروس ایستادم یه گوشه اتاق عقد. مادر عروس (که خاله حقیر هست) قرآن رو از وسط سفره عقد برمیداره و میاد طرف من. شیخ احمد آقا! بیا سوره "مَلِک" رو زود پیدا کن بده من٬ دستت درد نکنه. میگم: حاج خانوم! سوره "مُلک" دیگه؟! میگه: آره همون!! قرآن رو باز می کنم و میدم به مادر عروس. مادر عروس هم قرآن رو میده دست عروس و داماد تا موقع جاری شدن خطبه، هر دو٬ سوره "مُلک" رو نگاه کنن! (فلسفه اش رو خودم هم نمیدونم بخدا!) عاقد خطبه رو شروع می کنه: بسم الله الرحمن الرحیم… قال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم: النّکاح سُنتی… همه ساکت میشن. عاقد ادامه میده… فمن رغب عن سنتی فلیس منّی… خواهر عروس قند ها رو سریعتر می سابه به هم... عروس و داماد هر دو خم شدن روی صفحه قرآن... بوی تند ادکلن chastity باعث عطسه چند نفر شده که قطع هم نمیشه! ...آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای… خواهر عروس که از صبـــح خودش رو آماده این لحظه کرده با ذوق زدگی میگه: "عروس رفته گــُــــــل بچینه!" (عروس مدام فـــــــوت میکنه!!! یه مقدار زر و این چیـــــزا از سر و صـــــــورت عروس مدام می ریزه رو قــــرآن!) عاقد برای بار دوم: …وکیلم؟! این بار یکی از دوستان عروس با هیجان جواب عاقد رو میده: "عروس رفته گــُــــــل بچینه!!" (عروس یه چیزی تو گوش داماد میگه. داماد می خنده!) عاقد برای بار سوم: …وکیلم؟! عروس: با اجازه بزرگترا… "بله!"  فامیل می ریزن سر عروس و داماد برای روبوسی. جوّ٬ عروس و داماد رو گرفته. قرآن از دست عروس رها میشه و می افته رو زمین… ضبط صوت با صدای وحشتناکی بیرون اتاق عقد روشن میشه. یه پسر بچه (نور چشمی!) انگشتهای سبابه اش رو فرو می کنه توی گوشهاش... عروس و داماد هر دو سر پا ایستادن. قرآن رو زمین مونده. داماد متوجه میشه و قرآن رو از رو زمین برمیداره٬ میذاره روی رحل خوشگل وسط سفره. مادر عروس رو  با اشاره دست٬ متوجه خودم می کنم "خاله! ما با اجازه رفتیم. کاری ندارین…؟" خاله اشاره می کنه که نمی شنوم... چی میگی؟! با دست و تکون دادن سر اشاره می کنم که خـداحــــافظ...! صدای موسیقی بلنـــده... متوجه نمیشه و بر میگرده سمت مهمونا (خاله یادش رفته که صبح زنگ زده بود  که بـیـــام آیاتی چند از کلام الله مجید  رو قبل از جاری شدن خطبه عقد تلاوت کنم!) ...از در اتاق که دارم میرم بـیـــــرون تو این فکرم که تو اون چند دقیقه ای که عروس خانم با  قرآن بودن (رفته بودن گل بچینن!) چه گــُــلی از این گلستان چیدن؟!!

 

ُ 

***

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...:::یکشنبه هر هفته بروزم:::...

 

***

میلاد مسعود سلطان سریر ارتضا٬ امام علی بن موسی الرضا (علیه آلاف التحیة و الثنا) رو 

به پیروان عترت طاهرین رسول خدا (ص) و محضر همه دوستان عزیز تبریک عرض می کنم.

 

 

***

دامت ایامکم ملیــئة بالافراح

محمد حسین

الواثق بالله الغنی محمد حسین الطباطبائی

 

گاهی تفسیر می کرد، گاهی ساکت بود؛ چیزی در او بود؛ در چشمهایش بود، در صدایش بود، در طرز گوش دادن و نشستنش حتی بود، که آدم را آرام می کرد و تن می دادی با رغبت به آنچه می گفت و آنچه نمی گفت. وقتی درس می داد کمی جلوتر از دیوار می نشست، تکیه نمی داد. تُشک  چه یا منبر هم نداشت. شاگردها حلقه می نشستند و او هم یک جایی بین شاگردها می نشست و درس را شروع می کرد. عادت نداشت بین درس دادنش از ضرب المثل و شعر و حکایت استفاده کند. می گفت: «مطلب برهانی را باید با استدلال تفهیم کرد.» اگر کسی سؤال یا اشکالی داشت، خوب گوش می داد و صبر می کرد حرف او تمام شود، بعد صحبت می کرد. عصبانی نمی شد، حتی وقتی شاگردی که در بحث جوش آورده بود صدایش رابلند می کرد. کسی باورش نمی شد، اما سؤالهایی بود که او می گفت «نمی دانم.» یا «بیشتر از این نمی دانم.» جلسه های درسش را در حوزه از چند سال قبل به این طرف که کار تفسیر سنگین شد، کم کرده بود. بیشتر در خانه می ماند و می نوشت. چهار زانو می نشست و عبا می انداخت  روی دوشش. یک پوستین هم داشت، از آنها که از پدربزرگ آدم به ارث می رسد، و زمستانها آن را می پوشید. روی میز عادت نداشت بنویسد. کاغذها را می گذاشت روی زانویش، سرش را خم می کرد و می نوشت. از بس این کار را کرده بود، قوزک پاهایش پینه بسته بود. وقتی خسته می شد، تکیه می داد و پاهایش را دراز می کرد. اول چایی را که قمرسادات هر دو ساعت یک بار برایش می آورد، می خورد و بعد کمی قلم هایش را می تراشید. تا جایی که می توانست با قلم نی می نوشت. می گفت: «قلم آهنی از تأثیر مطلب کم می کند، چون بنای آهن بر جنگ و خونریزی است. و اَنزَلْنَا الْحَدیدَ فِیهِ بَأسٌ شَدِید.» گاهی که قمرسادات می گوید: «روح حاج آقا مثل گل بنفشه است. به اشاره ای پژمرده می شود» نجمه می خندد. اما انگار او بهتر از دیگران حاج آقا را می شناسد. تابستان امسال وقتی درکه بودند _ آنجا یک خانه اجاره کرده بودند، چون تابستان ها قم نمی ماندند _ و نجمه صبح زود آمده بود توی حیاط برای شستن دست و صورتش، دید حاج آقا دارد قدم می زند. نجمه برگشت بالا و وقتی داشت می رفت سمت آشپزخانه، چشمش افتاد توی اتاق که درش نیمه باز بود. آقا جون آنجا بود. داشت نماز می خواند. نجمه تقریباً مطمئن بود که پدر ش هنوز توی حیاط است. رفت آشپزخانه. قمرسادات داشت مربای به می ریخت توی پیاله های چینی. نجمه گفت: «خان جون، من رفتم توی حیاط دست و صورتم را بشورم، حاج آقا داشتند قدم می زدند. اما الان که از جلوی اتاق رد شدم، دیدم آنجا بودند. نماز می خوانند.» قمرسادات قاشق را چند بار کشید لبه شیشه مربا و گذاشتش کنار. بعد شیشه را که چاق و سنگین بود، داد دست نجمه که بگذارد توی طاق آشپزخانه. زانوهایش درد می کرد. نشستن و برخاستنش سخت شده بود. اما نجمه همان طور شیشه به دست منتظر بود. قمرسادات گفت: «مگر نشنیده ای، دخترم؟ مؤمن این طوری است. وقتی نماز می خواند که می خواند. وقتی نمی خواند ملائکه جای او می خوانند.» این چیزها را جوری می گفت انگار همه همین طورند. نجمه هنوز یادش هست وقتی بچه بود، همین که سرما می خورد، لوزه هایش ورم می کرد، گلودرد می شد و تب می کرد، آن وقت خان جون نعلین حاج آقا را می آورد و سه دفعه آرام می زد به جایی که درد می کرد و خوب می شد. نجمه هیچ وقت درباره این چیزها با حاج آقا حرف نمی زد، چه آن وقت ها که بچه بود و چه حالا که رفته بود خانه خودش و شوهر و بچه داشت. این ها چیز هایی بود که به سکوت می گذشت...

 

آفتاب آمده بود تا وسط اتاق و مگس ها را هم با خودش آورده بود. اردیبهشت بود و هنوز لذت داشت که دراز بکشی توی این آفتاب و آن قدر گل ختمی هایی را که با آن گردن خار خاری تا لب پنجره قد کشیده بودند نگاه کنی تا چشم هایت گرم شود، سنگین شود و خوابت ببرد؛ اگر مگس ها بگذارند. محمد حسین هر روز اول چادر بر می دارد مگس ها را بیرون می کند و گاهی که یکی دو تاشان سمج می شوند، آن قدر دور اتاق دنبالشان می کند تا بالاخره آنها را می گیرد توی مشتش. بعد در حالی که عرق از سر و رویش راه افتاده، می آید توی حیاط ولشان می کند. آن وقت است که نجمه سادات، عبدالباقی، نورالدین و بدرسادات با هم می زنند زیر خنده. نجمه می گوید: «آقا جون، خوب چرا این طوری می کنید؟ یکی بزنید توی سرش بمیرد دیگر.» و خودش جلو جلو می داند آقا جون چی جواب می دهد «عزیز دلم، این مگس هم جان دارد. نباید جان دار را کشت.» بعد چادر را با وسواس تا می کند و می دهد دست نجمه سادات. می گوید: «لباس را هیچ وقت پرت نکنید بیفتد یک گوشه. حتما آویزان کنید یا تا کنید.» کلی از این کارهای ریز ریز هست که مقید است آنها را انجام بدهد. دست هایش را قبل از کار و قبل و بعد از غذا بشوید. قبل از غذا کمی نمک بخورد، بعدش هم همینطور٬ وقتی سرش را شانه می کند بنشیند و چیزی پهن کند. ایستاده چیزی نخورد. توی در ننشیند. سبزه و گیاه _ اگر شده کم _ دور و برش باشد و... به بچه ها می گوید: « کسی که مقید باشد به چیز های کوچک، کم کم آماده چیز های بزرگ هم می شود. اینها خودش آدم را می کشد به سمت حقیقت.»

 

آقای قدوسی می گفت وصف این تفسیر تا لبنان و الأزهر مصر رفته. می گفت از قول امام موسی صدر گفته اند که از وقتی «المیزان» به دستش رسیده، کتابخانه اش تعطیل شده و کتاب دیگری نمی خواند. این چیزها را وقتی جلوی محمد حسین می گفتند، روی خوش نشان نمی داد. می گفت «تعریف نکنید. وقتی تعریف می کنید، خوشم می آید و وقتی آدم خوشش آمد، خلوص و قصد قربتش از بین می رود.» یک بار هم به گوشش رساندند که علیه «المیزان» چیزهایی نوشته اند و ایرادهایی گرفته اند. او وقتی شنید، دست کشید به ریشش که سفید سفید بود و لبخندی زد. هنوز سرش روی همان کاغذهایی بود که داشت می خواند. گفت: «بسیار خوب.» محمد باقر موسوی همدانی که کمی آن طرف تر نشسته بود، نفهمید استاد این «بسیار خوب» را به برای ترجمه او گفت یا آن چیزهایی که علیه «المیزان» نوشته اند. مدتی بود که او به درخواست علامه داشت «المیزان» را به فارسی بر می گرداند. بیشتر همین جا کار می کرد، کنار خود حاج آقا. این ساعتها از بهترین ساعتهای عمرش بودند. علامه گاهی از جوانیش، از سالهایی که در نجف درس می خواند، برای او چیزهایی تعریف می کرد و خیلی وقت ها هم ساکت بود. تفسیر را با هم می خواندند _ برای مطابقت ترجمه او با عربیش _ و به بعضی آیه ها که می رسیدند، آنهایی که درباره رحمت خدا یا غضبش بود یا آنهایی که داشت از توبه می گفت، صورت استاد گُر می گرفت و پره های بینیش می لرزید. این طور وقت ها، خودش را یک جوری از محمد باقر موسوی قایم می کرد. اما دیروز وقتی داشتند سوره «ص» را می خواندند، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را برد پشت کرسی و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...

 

(منبع: زندگی سید محمد حسین طباطبائی٬ نوشته حبیبه جعفریان - انتشارات روایت فتح)

 

 

 

۲۴ آبان سالگرد رحلت مفسر کبیر و عارف بصیر٬ علامه آیت الله سید محمد حسین طباطبائی رحمة الله علیه است.

 اگر مطلب رو تا اینجا خوندین (!) فاتحه ای رو به روح بلندش هدیه کنید.

 

***

سیمای مهر در آیینه تصویر

 

برای مشاهده تصاویر با اندازه واقعی روی آنها کلیک کنید

اگر تصاویر رو نمی بینید٬ روی تصویر مورد نظر٬ راست کلیک کرده و Show picture رو انتخاب کنید.

بعدش هم کمی صبر کنید... انشاء الله می بینید! 

(حجم تصاویر یه کم بالاست)

 

  

علامه طباطبائی - تبریز

 

علامه طباطبائی - قم

 

  علامه طباطبائی و شهید محراب سید محمد علی قاضی طباطبائی تبریزی

 

همی گویم و گفته ام بارها  بود کیش من مهر دلدارها

 

کشیدند در کوی دلدارها  میان کام و دل دیوارها

 

به شادی و آسایش و خواب و خور   ندارند کاری دل افکارها

 

پرســــــتش به مستـــــــــی است در کیش مهـــــــر   بروننــــــــد زین جرگه هشیـــــــــــارها

 

انا لله و انا الیه راجعون...روضة من ریاض الجنة فادخلوها بسلام امنین...ارتحل الی مثوی الکرامة و السرور فخر الاسلام و المسلمین الراقی الی ذری الحقایق القرآنیة مؤسس نشر اصول المعارف الالهیة فی حوزة العلمیة الامامیة بقم صاحب تفسیر العظیم المیزان الی جنة الذات العلامة الحاج السید محمد حسین الطباطبائی قدس سره و قد لبی نداء یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة صبیحة الثامن عشر من محرم 1402 ه حشر مع الذین انعم الله الیهم

 

***

با تشکر از برادر عزیزم جناب آقای مداحی که امکان قرار دادن تصاویر رو در اینجا برای حقیر فراهم کردند

 

 

 

***

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...:::یکشنبه هر هفته بروزم:::...